غزل شیرین ترکی با ترجمه فارسی

((ایستر))

میخواهد

گلیبدور دم بدم شوره،کونیل بیر نازلی یار ایستر

دلم هرلحظه برسر شوق آمده ودلبری  نازنین می خواهد

شرابِ نابی لعلیندن ائیچه،بیر گول عذار ایستر

نازنین یاری میخواهد تا شراب عشق را ازلب لعلش سر کشد


پر آچمیش طایر روحیم،گئزیر هر باغ وبستانی

مرغ روحم به پرواز در آمده وهر باغ وبوستانی را سر میکشد

گولستان محبتدن،گوزل بیر شاخسار ایستر

تا از گلستان محبت شاخه ای زیبا برای نشستن وهمدمی بیابد

توکیر زولفین یوزه هر دم،ائله بیل آی خسوف ائتدی

یارم هرزمان  چهره اش را زیر زلفان سیاهش پنهان میکندگویی ماه خسوف کرده

کونیل محزون اولیر،یارین جمالین آشکار ایستر

با این وضع دل محزون شده وخواهان کنار رفتن موانع ورویت سیمای یار می شود

دولاندیر ساقیا،جام شرابی من که سرمستم

ای ساقی جام شراب بدست دوری بزن که من از خود بیخودم

اوزیمدن فارغ اولسامدا،یاریم خوش روزگار ایستر

اگر چه من از خود بیخودم ولی یارم روزگار خوش میخواهد 

بوهجران خسته سی ای گول،تیکانلیقدا مقام ائتمیش

نازینینم این خسته هجران در کنار خار جانفرسا اقامت گزیده 

آلا کام دیلین بیرآن،چمنده لاله زار ایستر

برای اینکه کام دلی بگیرد در چمنزار لاله رویی میخواهد

کمند زولفیوی آچدون بونالانه کمین ائتدون

کمند زلفت را در سر راه این عاشق نالان پهن کردی

مگر قمری شکارائتمک،کمند تابدار ایستر؟

ای عزیز مگر برای شکار کردن مرغ قمری کمند تابدار میخواهد؟؟

زبسکه جام عشقوندن خومارم ،طاقتیم یوخدور

از بسکه از جام عشقت خمارم طاقتی ندارم

اولام مجنون،دوشم دیلدن ،پریشانحال زار ایستر

تا مجنون وار در صحرا ها بدنبالت بگردم


خزان فصلی گلنده (ناقلی) بولبول فغان ایلر

ناقلی وقتی فصل خزان سر رسد بلبل آه وناله میکند

نچونکی آیریلیق وقتی،گولیندن یادگار ایستر

چونکه در وقت فراق از یارش بوسه ای برای یادگار طلب میکند


غزل از : خودم


جاه سلیمان

((جاه سلیمان))

باده بده ساقیا،قاصد خوشخوان رسید

باغ خزان دیده را بلبل دستان رسید

غم مخور، ایام غم همچو زمستان گذشت

فصل بهار آمد ودشت ودمن جان رسید

جنت اعلای حق ،جمله چراغان شده

سرور وسالار دین،سید رضوان رسید

بتکده ویران شده،طاق مداین شکست

نور خدا آمد وصاحب قرآن رسید

مست سرور عرشیان،رست زغم فرشیان

اشرف کون ومکان سید حناّن رسید

دولت منصور چون بیرق نصرت زده

خاتم پیغمبران حجت رحمان رسید

حلقه زد افلاکیان بهر تماشای او

کلبه احزان ما،جاه سلیمان رسید

گرمی آتشکده رو بخموشی نهاد

آتش عشق ولا ،خرمن امکان رسید

آدم ونوح وخلیل،یونس وعیسا مسیح

بهر دعا وثنا موسی عمران رسید

ناقلیا رنج وغم جمله به پایان رسد

کشتی کونین را منجی طوفان رسید


غزل از: خودم

غزلی برای مسافرم(آذری باترجمه فارسی)

((درمانیم گله))

درمان دردم بیا

ای صبا سن ویر خبر اول ماه کنعانیم گله

ای باد صبا خبر بده یوسف کنعانم بیاید

ظولمته دونمیش گونیم شمع شبستانیم گله

روزهایم چون شب تار ظلمانی گشته بگو شمع شبم بیاید

بولبول شوریده ی عشقم گولین شوقینده من

در عشق گل بلبل شوریده وعاشقم

هی نوا قیلّام که بلکه اول ئورک قانیم گله

دائما ناله وزاری میکنم که شاید آن لاله دلخونم بیاید

غملره چوخداندی توش اولموش بو صنعا یورقونی

خیلی وقت است این خسته سرزمین صنعا به درد وغم هجران مبتلا شده

ای گوزیم باخ یولّا را شاید سلیمانیم گله

ای دیده بنگر راه را شاید سلیمانم از سفر آید

کپریگیملن قوی سیلیم ،گوزیاشیمیلن سو سپیم

بگذار با مژه هایم جاروب کنم وبا اشکهایم راهش را آب زنم

گورسه یولّار باصفادی ،بلکه مهمانیم گله

شاید اگر ببیند راه باصفاست مهمان عزیزم بیاید

جان دوداقیمده ،گوزیم یولّاردا عشق یاریلن

جان به لبم رسیده،چشم براهم با عشق یار

بار اللها ،سن نظر قیل بلکه جانانیم گله

بار خدایا لطفی فرما تا جانانم بیاید

من مرض عشقووم چوخداندی یوخ گیزلتمگی

من دیروقتیست بیمار عشق توام و این کتمان کردنی نیست

ای طبابت عالمی سن یولّا درمانیم گله

ای خدایی که طبیب همه دردها هستی ،درمان درد مرا نیز برایم بفرست

یوسف مصریم ،آماندور یعقوبون قان آغلیور

یوسف مصرمن یعقوبت در فراق تو خون گریه میکند

یولّا دستمالون ،بو ئولمیش جسمیمه جانیم گله

دستمالت را بفرست تا شاید این جسم مرده جانی دوباره یابد

ناقلی بلبل کیمی صبح ومسا ایتمه فغان

ای ناقلی مانند بلبل هجران دیده شب وروز ناله وافغان مکن

شاد اولا رسان سن اوگون سرو خرامانیم گله

آنروز که سروخرامان به چمن پژمرده باز آید خوشحال ومسرور خواهی شد

 

غزل از:خودم

غزل شیرین آذری با ترجمه فارسی(یوز یوزه)

((یوزیوزه))

چهره بچهره

ای گول نئیه خاطر بیله افغان ایلیورسن؟

گل من برای چی اینگونه ناله وافغان میکنی؟

بولاله صفت باغریمی القان ایلیورسن؟

این دل مانند لاله ام را دوباره پرخون می سازی

آخر ندی دردون ،دی منه ،دردیوی آلّام

دردت بجونم آخردردت چیست؟

ای غنچه سولیب بلبلی نالان ایلیورسن

ای غنچه نشکفته ام با پژمرده شدنت بلبل را هم نالان میکنی

قوی درد فراقونله یانیم ،بسدی بودردیم

بگذار در آتش فراقت بسوزم این درد فراق برام کافیست

آهونله یانان کونلیمی شان شان ایلیورسن

با آه جانسوزت دلمو پاره پاره مکن

بیر قیقاجی باخماقلا کونیل ملکینی آلدون

با یک نگاه گوش چشمی سرزمین دلم را تسخیر کردی

دریا کیمی بیر آنیده طوفان  ایلیورسن

مانند دریا در یک لحظه طوفان بپا میکنی

گل بیرده قویاق یوزیوزه غم جامی بوشالسین

بیا عزیز دلم چهره بچهره بذاریم تا غم وغصه کم کنیم

بو سائل درگاهیوه  احسان ایلیورسن

به این  سائل درگاهت  احسانی عطا  کن

بسدور بوقدر ناقیلینی سالما بلایه

اینقدر ناقلی را گرفتار عشقت مکن

بیلمم ندی جرمیم بیله طغیان ایلیورسن

نمیدانم  جرمم چیست که اینگونه طغیان میکنی

غزل از: خودم

فی البداهه سروده شد در تاریخ 15/9/92

محراب نیاز(غزلی آذری باترجمه  فارسی)

((محراب نیاز))

تارزولفوندن آسیلمیش اورگیم،قان اولدی

د ل آویزان شده از تار گیسوان سیاهت پرازخون شد

گوز یاشیم آخدی آخارچای کیمی عومّان اولدی

بقدری درفراقت گریستم که رود حانه ای پدید آمد  و دریایی حاصل شد

سنی اغیاریله گوردیم کئسیلیب چاره یولیم

تورا با رقیبم دیدیم راه چاره بررویم بسته شد

ائله بیل دونیا اوچیب باشیمه ویران اولدی

گویی دنیا بر سرم آوارشد ومن زیرش ماندم

هئچ بلورسن نه یامان گونلره سالدون منی سن؟

هیچ میدانی مرا به چه بدبختیی دچار کردی؟

اوزاماندان هرائیشیم ناله وافغان اولدی

از آن زمان به بعد کارم فقط ناله وزاری شده

ایلدئریم شاخدی،اسیبدور قره یئل گولشنیمه

رعد وبرق زد وباد سیاه وزید بر گلشنم

سئندی دریاده گمیم،دارغالی توفان اولدی

کشتی امیدم گویی دراثر طوفانی سهمگین در دریاشکسته شد

دردیمی محرم دیل اولمادی اظهار ائلییم

محرم دلی پیدا نکردم تا اظهار دردکنم

یاندی سینم،نفسیم آتش سوزان اولدی

نفسم آتشی شد وهر نفسم سینه ام را آتش زد

ائله بیل دشت موغاندور یاتیشیب یان یانه

گویی دشت مغانست ودر کنا هم خوابند

قوزی لار سینه ده ،نامحرمی چوپان اولدی

بره ها در سینه ،ولی چوپانشان نامحرمی گشته

ساراییم سئلده گئدیب صحبته یوخدور هوسیم 

سارای من را سیل برده برای صحبت کردن حالی ندارم

بوائیشین باعثی،سئنسین بئلی ،سولطان اولدی

باعث وبانی اینکار سلطان کمر شکسته شد

بوگوزل لیک سنه ده قالمیاجاخدور گوزلیم

این زیبا رویی برای تو هم برای ابد نمیماند ای زیباروی من

هرگولین عطری گئدیب ،خاکیله یکسان اولدی

مادی گرایان عطر هرگلی را  که بکشند تفاله اش را بیرون می اندازند

سینه سجاده ،قاشون ایریسی محراب نیاز

سنه ات سجاد ه وطاق ابروانت محراب نیازست

دوشمه دیم سجدیه بیر،باعثی شیطان اولدی

در این محراب به سجده نرفتم که باعث آن شیطان لعنتی شد

باده ی وصلیله مستیدون اورکدن ،امّا

تو در شب عروسی از باده وصل مست شده بودی

طوی گئجون (ناقلیه) شام غریبان اولدی

در حالیکه برای ناقلی آن شب شام غریبان بود

سارای= در فولکلور آذربایجانی نامزد چوپانی بوده که بعد از کوچ چوپان به ییلاق بعنوان امانت به پدرش سپرده میشه ولی سلطان یا همان حاکم منطقه سرچشمه سارای را میبینه وعاشقش میشه وبا زور میخواد با خود ببره که در آخرین لحظه پدر سارای اجازه میخواد با دخترش وداع کنه .دختر وپدر همدیگرو آغوش میکشن وبا هم نجوا میکنن وهردو راضی میشن چون به امانت چوپان خیانت نشه پدر دخترشو به رودخانه ارس بیندازه .

غزل از: خودم

بنال ای بلبل دستان

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

 

بیر غزل سنین عشقونده (غزلی در عشق تو)

آچورسان زولفیوی هردم توکیرسن گول غوذار اوسته

هرلحظه گیسوانت را پریشان کرده ونقاب جمال زیبایت میکنی

بورفتارونله ای جانان ،گرفتار اولمیوم نیلوم؟

با این رفتار وکار تو ای جان من گرفتارت نشوم چکارکنم؟

بوحوسنیله کمالاتون اکر یوسف گوره دوزمز

اگر این زیبایی جمال وکمالت را یوسف کنعان ببیند دوام نمی آورد

دیورسن بس گوزون قربان،خریدار اولمیوم نیلوم؟

ای فدای چشمان سیاهت بشم  خاطر خواه تو نباشم چکنم؟

شراب نابی لعلوندن ائیچیب سرمست مست اولدیم

شراب ناب عشق را از لب لعلت سرکشیده وسرمست شدم

گئنه مست اولماقا خاطیر،گر هشیار اولمیوم نیلوم

برای اینکه دوباره از نوشیدن شراب لعلت مست شوم لازم است که هشیاری خودرا باز یابم

اوشاق کونلیم گلور هردم فغان وناله ساز ایتسون

طفل دلم هر لحظه در فراق تو ناله وزاری میکند

بواوصافیله بو طفله پرستار اولمیوم نیلوم؟

با این اوصاف برای دل بیمارم پرستاری نکنم چکنم؟

دیورسن دوز فراقیمده ،بوهئجران پایدار اولماز!

میگویی برای درد هجران صبر کن که این هجران همیشگی نیست

سوله ای نازنین دیلبر ،اگر زار اولمیوم نیلوم؟

ای نازنین ناز آفرینم تو بگو ناله وزاری نکنم چکنم؟

گوی اهلی سربسر محو تماشای جمالوندی

تمام اهل آسمان یکسر محو تماشای جمال زیبای تو اند

ائیچم بیر باده عشقوندن سرِ دار اولمیوم نیلوم؟

برای اینکه باده از جام لبت بنوشم (تالبم به لبت برسد)بالای دار نشوم چکنم؟

یقین وئیرمزله ای ناصح منه جنتده بیر حوری!

ای ناصح یقین دارم که در بهشت یک حوری هم بمن نمیدن

بودنیاده گرفتار روخِ یار اولمیوم نیلوم؟

پس چرا در این دنیا حسرت زیبا رویان را نخورم ودرپی خوبرویان نباشم

دیوللر ناقلی بولبول سولان گولزاره دای گلمز

میگویند ای ناقلی بلبل هرگز به گلستان خزان دیده نمیاید

اگر قهر ائتسه دلداریم شکر بار اولمیوم نیلوم ؟

اگر یارم قهر کرده ورفته باشد شیرین زبانی نکنم چکنم؟


غزل از:خودم

بلبل مست

((بلبل ست))

بلبل مست چمن نعره زنان آمده

در غم هجران گل ،سینه زنان آمده

بوسه زده تیغ بر،لعل گهر بار یار

بحر شکایت زخار اشک فشان آمده

حایلی از خون دل،گشته حجاب رخش

ماه دل آرای من بین که چه سان آمده

بسکه صدا میزند لاله ی نورسته اش

این دل شوریده با داد وفغان آمده

ترک چمن گفته وغنچه به دنبال او

بلبل گلگون قبا سوی جنان آمده

برحَرَس از نوگلان ،گوچه کندباغبان؟

آتش قهر وغضب شیهه زنان آمده

مور وملخ ریخته غنچه زگل بیخته

هم چمنش سوخته گوکه خزان آمده

صبح ومسا (ناقلی)در غم گلزار عشق

نوحه سرا گشته وگریه کنان آمده

شعر از :خودم

استعاره ها:

1-بلبل = امام حسین (ع)2- لاله نورسته= علی اکبر(ع)3- چمن = خیمه گاه 4- باغبان= حضرت زینب (س) 5-غنچه = کودکان خرد سال(رقیه) 6- مورو ملخ = لشکریان بنی امیه لعن الله

7 - گل= جوانان

غزلی برای نازم

(((قهر یار)))

ما به دوران جوانی ،آرزویی داشتیم

درمیان عاشقان ،فرخنده رویی داشتیم

مرغ دل فارغ زغم ،درلابلای زلف یار

گاهی اندر دلخوشیها،های وهویی داشتیم

هرکسی در باغ گل،باغنچه ای دمساز بود

ما،تمنای گلِ خوش رنگ وبویی داشتیم

عشوه ی نازک دلان ،دل از کفم بربود وبرد

در کویر زندگی باریکه جویی داشتیم

پرکشیده عندلیبم،ترک گفته باغ را

بسکه در اوج محبت ،گومگویی داشتیم

میکده حالی ندارد بی رخ جانان من

بهر مِی جامی زلب،گلگون سبویی داشتیم

بی وجود گل کجابلبل ترانه سر دهد

ما هم از هجران او آشفته مویی داشتیم

گفتم ای گل،پیش اغیاران شکایت می بری!

گفت رو رو،کی زبان شکوه گویی داشتیم؟

زود رنجد یار،اگر،طناز باشد ،(ناقلی)

کاش بهر حفظ او خوش خلق وخویی داشتیم

غزل از: خودم

غزلی برای عشقم(امام علی)


(*(*(*کل قرآن یا علی*)*)*)

ای همای ملک هستی ،شاه خوبان یاعلی

نام تو برکون وامکان ،پرتو افشان یاعلی

ای ولی الله اعظم،جان ختم الانبیا

وی ستون خانه دین،نور یزدان یاعلی

ای ابر مرد شجاعت ،قلزم مهر ووفا

حامی حق،ظلم را چون تیغ بران یاعلی

مادر گیتی نزاید تاابد، همتای تو

جنگ خندق یکه تاز مرد میدان، یاعلی 

عالم هستی به عشق اسم پاکت برقرار

باعث خلقت ،میان جن وانسان ،یاعلی

صبر ایوبی زدست صبر تو تنگ آمده

اسوه ی جود وکرم،ایثار واحسان یاعلی

باب شهر حکمت ودریای مواج علوم

ذره ای از جسم پاکت ، کل قرآن یا علی

در مقامت نکته بس باشد،خدای ذوالجلال

گفت اکمل دینکم، ای دین وایمان یاعلی

کعبه می بالد زتو برعرش وفرش ای ممتحن

عقل حیران از قضای حق سبحان یاعلی

ناقلی عید ولایت ،شاد وخندان  ماسوا

سائل دربار شاهم، زار ونالان یاعلی

غزل از: خودم

....یارنازنین من کجاست؟

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست

آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم

باعث خوشحالی جان غمین من کجاست

ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین

رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست

محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا

مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست

در عشق زیبا رویی(بیر گوزلین عشقینه)

منظور سراینده از( زیبا روی) خداوند تبارک وتعالی می باشد.


(بیرگوزلین عشقینه)

در عشق زیبا رویی

دلبرا حوسن روخون عالمی  بتخانه ائدیب

ای دلبر زیبایی سیمایت عالم را به بتخانه تبدیل کرده

دردعشقون داغیدیب ائولری ویرانه ائدیب

خیلی از خانه ها از درد عشقت به ویرانه تبدیل شده است

 

باخــورام هرطرفه حوسن کمالون گوریرم

به هر طرف می نگرم زیبایی کمال وجمال تورا می بینم

بـونه عالمدی کی عاقل لری دیوانـه ائدیب؟

این چه سری است که عشقت عاقلان را دیوانه ساخته

او خــومار گوزلریوی سوزدوریب،آزنازایله

 باچشمان خمارت  کمتر عشوه گری ودلربایی کن

منی چوخدان باخئشون راهیِ میخانـه ائدیب

این نگاه عاشقانه ات دیر وقتی است مرا راهی میخانه ها کرده

دوشمیشم چــوللره بیر نازلی نگار عشقینده

در عشق یار نازنینی  دشت وبیابان گرد شده ام

سّرعشقون  منـی مجنونیلـه همخانـه ائدیب

سر عشقت  مرا با مجنون همخانه وهمراه ساخته است

هرکیمه گل یاناقوندان ئوپوش احسان ایلدون

به هرکسی از گونه گلگونت بوسه ای احسان کردی

عشقوین لــذتی اوز حـالینه بیگانـه ائدیب

لذت عشقت او را از خود بیخود وبرای خودش بیگانه کرده

اگـــر عاشق دگــولم، عشقویلن سر گرمم

ای یار من ،اگر من  عاشق واقعی هم نباشم با عشقت سرگرمم

 عشقوین شعله سی ای گول منی پروانه ائدیب

ومانند پروانه گرد شمع رخت می گردم ودر شرار عشق تو می سوزم 

 داخی هجران اوتینا  ناقلیده یوخدی دوزیم

دیگر ناقلی به آتش هجران وفراقت طاقت ندارد

مرغ دل زلفون آراسین اودی کاشانه ائدیب

برای همین است که مرغ دلش در لابلای زلف تو آشیانه کرده

 غزل از: خودم

 

 

درتاریخ :      1/6/91سروده شد

چلیپای مسیح

((چلیپای مسیح))

ای خوش آندم  به چمن بلبل دستان آید

شاهد میکده وساقی مستان آید

عاشق باده پرستم درِِ میخانه ی تو

خُم تهی گشته کرم کن که به غلیان آید

دلبر پرده نشین چهره زما می تابد

مرغ حق خوش بُوَد ار سوی گلستان آید

دل چلیپای مسیح طرب وعشرت شد

به نگاهی سرِ آشفته به سامان آید

دیده خونست زهجرانش خدایا مددی

بوی پیراهن گمگشته به کنعان آید

مونس شمعم ودر لیل دُجی گریانم

به امید سحری خسرو خوبان آید

بلبلان نغمه وآواز سر آرید کنون

کاین صدای خوش از آن دلبرو جانان آید

ای شقایق دل ما خون شده چون دیده  تو

                (ناقلی )لطف خدا وعده به پایان آید

غزل از: خودم

باده ی صهبا غزلی آذری با ترجمه فارسی

((غم بوخچاسي))

بسته ی غم

نه منیم تک گــوزلیم عــــاشق شیـــــدا گله جك

زیبارویم نه مانند من عاشق شیدایی خواهد آمد

نه ده سن تـک اوجا بوی  گـوز لری شهلا گله چك

ونه مانند تو بلند بالا وچشم شهلایی

دوزمــــز هئــچ عاشق سرگشته منیم تک درده

هیچ عاشق آواره ای مانند من تحمل درد فراق را ندارد

حاشا للّه ! سنه  تای ، سئومه لـــی  حورا گله جك

حاشا لله مانند تو زیبایی دوست داشتنی نخواهد آمد

ویـرگـلان نــاوک مــوژگانی داغیلمیش سینه مه

تیر مژگانت را بر سینه داغون شده از درد فراقت بزن

يوخسا، مجنــونه ساياق باشيمه غــــوغا گله جك

وگرنه مانند مجنون دیوانه وآواره دشت وبیابان خواهم شد

درِ ميخانـه ده اؤتـــديم، بـواوميـديلــه ، ياريـــم

بر در میخانه به این امید نشستم که یارم

نازيلـــه ا لــــــده دوتيب  باده ي  صهبا گله جك 

جامی پراز باده ی ناب کرده بسراغم خواهد آمد

گونده غم بوخچاسين اؤن دفعه آچيب باغلايئرام

هرروز دهها بار بسته غم (دل)را باز میکنم ومی بندم

دلخوشام جمعييه ،چون، وار سوزي مولا گله جك

برای روز جمعه دلخوشم چون میگویند یار روز جمعه خواهد آمد

هــرزامان ياديمــه دوشسه ئوليب ا لدن چئخيرام

هروقت بیادش می افتم می میرم وازدست میرم

گونده مين يول ئولــــرم بيلسم او سارا گله جك

هرروزهزار بار میمیرم اگر بدانم آن یار بی غل وغش می آید

سئلدرم داش قايا يول، منزل اؤزاق، قورخولي چؤل

راهها سنگلاخ وناهموار ودور ودراز و ناامنی وترسناک

قـــورخما ايــدل! كمكـــه نــوگل طاها  گله جك

ای دل غم مخور برای راهنمایی وکمک آن نوگل طاها خواهد آمد

 

ناقلـــي سولدی گولون ، فصـل خـــزانــون گلدی

ناقلی بهار عمرت گذشت وخزان سررسید

گوزلـــرون يولــدا ، هاچان ؟ماه دل آرا گله جك

همچنان چشم انتظار ماه دل آرایی که کی خواهد آمد

غزل از:خودم

باده گسار


((خیالی نیست))

دگر زحُسن پری چهره گان خیالی نیست

زکوی عشوه فروشان ،مرا سئوالی نیست

بدست لشکــــر غم آنچنان گـــرفتارم

بــــرای فکر تدبّر،دگر مجالی نیست

به زیـــر زهره نهان کرده تیغ جان فرسای

به خنده می کشدم،اینچنین قتالی نیست

چومار زخمی خوش خّد وخال جلوه فـروش

شرنگ ریــزد ازآن ،قال رامقالی نیست

اگــــر زحُسن رُخش،اندرونش آب دهد!

بـه سرزمین خُتَن این چنین غزالی نیست!

هــرآنچـه دیــده ببیند فنـا شود روزی

مگـــر که سلطنت عشق را زوالی نیست

گهــی خمــاری عقبا کشم ،گهــی دنیا

گهـی به شوق نگاری،که جز حبالی نیست

بــه جان باده گساران کنــــج میخانه

مـریـد وسالک آنم ،دراو جلالی نیست

بگفت (ناقلی)، ای جان مـن،جفا کم کن

به نیش خنــده بگفتا:تـراوصالی نیست

غزل از:خودم

نرگس خواب آلوده

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آئی

ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته ام هرچه به پیکار آئی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آئی

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آئی

مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آئی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آئی

ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آئی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آئی

لاله از خاک جوانان بدرآمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

انتظارت کشت مارا

(انتظار)

درفراقت بیقرارم ، مهدی زهرا بیا

انتظارت کشت مارا، ای  گل طاها بیا

پرچمت  انا فتحناولک فتحاًمبینا

ای امیرومصلح  دنیا و مافیها بیا

درغیابت شیعیان مولاغریب و دلفگار

صاحب صاحب جلال شیعیان  آقا بیا

اهل عالم ،پادشاهی را فقط  دیهیم نیست !

 حاکم  بی تخت وتاج  جمله ی دلها بیا

گفته  بودم  طفل دل را شاه خوبان جمعه آید

چشم گریان، دل پریشان ،منتظر، شاها بیا

فی البداهه درتاریخ 92/5/31سروده شد

غزل از:خودم

 

خدای بی خدای من

(دلربای من)

نگار من نگارمن،نگار باوقار من

مگر نمیرسد به تو،صدای آه ووای من؟

اگرچه زار وخسته ام ،درِامید نبسته ام

بعهد خویش بسته ام،مسافربقای من

زدرد یار،دلفگار،به صبح وشام اشکبار

تبسمی زلعل یار،به درد بی دوای من

صفای شعر من  بیا،بقای عمر بیا

دلیل کل ماسوا،امام دلربای من

بیا گل محمدی،به خلق وخوی احمدی

کنارتوست سرمدی دعای ربنای من

بکوی تو نشسته ام،زطعنه ها شکسته ام

تفضّلی ،که خسته ام،خدای بی خدای من

بتاریخ:92/5/29سروده شد.شاعر:خودم

عشوه گر


((عشوه گر))

دوش آمد به سراپرده ام آن سوسن ناز

غنچه وا کرد دمی،عشوه گری کرد آغاز

دل غارت شده افسوس کــــه در خانـــه نبود

جامــه نــو کــرده شتابنده ،نمـاید پیشواز

به شکـــر خنده ی گل ،باغ امیـدم بشکفت

بلبل از فـــرط شعف نالـــه زدوشد غمّــاز

عقـــل در چاه زنخــــدانش به زنـــدان افتاد

دل مجــــنون شده را سلسله وبنـــد، مٌجاز

مـرغ دل خواست که از خرمن او دانه خورد

تیــــری از چّـــــله رهـاکـــرد و فتاد از پــرواز

وای من،عقل به زنـــدان ودلم در بند است

چه قماریست شروع کـردکه این شعبده باز!

یارب از حالت پیش آمـده  درحیـــــــرانم

شادمانـــــی بکنم ،یا که کنم سوز وگــــداز؟

 (ناقلی )دیده فــــــروبند،دل آزاد شود

دیده می بیند ودل میکند احساس نیاز

 

شعراز: خودم

سروده شده در تاریخ:92/5/22

دلم هوای ترا کرده بادلم چکنم؟


((چکنم))


دلم هوای ترا کرده با دلم چکنم؟

گلم که ترک چمن کرده باگلم چکنم؟

شکسته بال وپر بلبل از خدنگ  فراق

برای سینه ی پرخون بلبلم چکنم؟

بکوی دلبرم هرصبح وشام معتکفم

اسیر دام سیه فام وسنبلم چکنم؟

صحیفه ای بگشودم زخواجه ی شیراز

حصول میل دل و، وین تفأّلم چکنم؟

یکی  محّب ریاست ،یکی ودودِمنال

منم که عاشق شعر وتغزّلم، چکنم؟

شعر از: خودم

24/5/92

آذری غزل(سنه خاطیر)

((نازایله))

نازکن

ای گول منی مین درده گرفتار ایلدون سن

ای گل عشقت مرا به هزاران درد مبتلاکرد

بیلمم نه سببدن گونیمی تار ایلدون سن

نمیدانم به چه علت روز روشنم را سیاه کردی

گلزار محبتده منه تکجه گولیدون

در گلستان عشق تنها گلم بودی

نولدی دیگوریم بولبولیوی زار ایلدون سن

بگو ببینم چی شد بلبل خودرا گریان گذاشتی رفتی

دیدون گوزلیم روزه ی عشقم سنه خاطر

روزی میگفتی! من بخاطر تو روزه ی عشق گرفته ام وعاشق کسی نمیشم

کیملن نه زامان ؟ روزه وی افطار ایلدون سن

کی وبا  کی روزه ات را افطار کردی؟

سن ناز ایلدون نازیوی آز ایلدون اما

تو برام ناز میکردی اما نازتو کم بود

غفلتده ایدیم بیلمدیم اخطار ایلدون سن

غافلم بودم ندانستم که ناز کم کردن نوعی اخطار برای جدایی بود

ای گل سنی ویّرم قسم الله قایت گل

ای گل قسمت میدم بخدا برگرد

علت ندور آیریلماغا اصرار ایلدون سن

علت اینکه برای جدایی اصرار میکنی چیست؟

عشق عالمی حیران دولانیردیم خبریم یوخ

در عالم عشق حیران وواله وبی خبر از عشق بودم 

مین عشوه ایله عشقیوی اظهار ایلدون سن

 توباهزاران عشوه گری عشقت رو اظهار کردی ،عاشقم کردی ورفتی

مجنونه سایاق (ناقلی) هرزحمته دوزدین

ای ناقلی دیوانه وار  هر زحمتی را تحمل کردی

احسن سنه بو عشقده ایثار ایلدون سن

احسنت که در این عشق از خودگذشتگی کردی

غزل از:خودم

غزلی برای عشقم

(بلبل دور ازگلستان)

بار الها سائل درگاهم واحسان نیامد

عاشقی درمانده ام بر درد من درمان نیامد

من نهال انتظارم را به  دیده آب دادم

باغ عمر ما خزان شد بلبل دستان نیامد

غنچه ای بودم ،شکفتم ،حالیا پژمرده گشتم

جان بجان آمد، خدایا پس چرا جانان نیامد؟

یوسف گمگشته ی کنعان عزیز وگشت مسرور

یوسف گمگشته ی زهرا چرا سامان نیامد؟

صبح وشب خوانم دعای العجل را زار وخسته

بار الها این شب هجران ما پایان نیامد!

بلبل دور از گلستانم   حزین ودلغمین است

یا غیاث المثتغیثین مظهر ایمان نیامد!

انتقام خون اصغرناله ی جانسوز زینب

یاور با ب الحوائج ساقی عطشان نیامد

بارالها خود گواهی برسرشک( ناقلی )

چشمه ی چشمش بجوشید ش ولی افغان نیامد

 

در تاریخ 24/5/92فی البداهه سروده شد

ساقیا از باده گلگون شرابی ناب ده


(((دل میرود)))

ساربانا،کاروان آهسته ران جان می رود

دل پریشانحال وتبدارست،درمان می رود

محمل از اغیار ودونان دورساز وهوش دار

در میان افسران،سلطان وخاقان می رود

یارب امشب آفتاب از پرده بیرون آمده

بنگرد جانم چه سان در بهت وحیران می رود

آتشی برخرمن جانم فکنده هجر یار

آنکه دائم در پناهش بوده ام آن می رود

ساقیا،از باده گلگون شرابی ناب ده

وقت تنگ وعمر کوتاهست دوران می رود

وعده دادم طفل دل،هجران به پایان میرسد

 موسم امیّد آید،یأس وحرمان می رود

وامق وعذرا کجا برگردپای مارسند؟

برسرآن عهد وپیمان ،دین وایمان می رود

یوسف زیبا جمالش خُرد ویعقوب دلغمین

کس نداند حکم تقدیر،ماه کنعان می رود

دل میان مجمرست یارب به حالم کن نظر

(ناقلی)ترسد زروزی سوی منان می رود

شعراز: خودم


آفت جان

  ((آفت جان))

آفت جانم شده  نرگس مستان دوست

باغ ارم کی رسد بر گل وبستان دوست

سلسله زلف یار گشته کمند دلم

ناز صنوبر کند،سرو خرامان دوست

مٌستم ومَستی کنم از خم ابروی او

واله وسرگشته زین عشوه ی پنهان دوست

ای که ملامتگر این دل غمدیده ای

گشته نییستان دل از ناوک مژگان دوست

جامه ی  گل چون دَرَد دست نسیم صبا

عقل زسر می برد غنچه ی خندان دوست

زلف نماید اگر سبزه شود شرمسار

ناز چمن میکند،سنبل وریحان دوست

شمع وجودم!بسوز در ره پروانه ات

جان بسپاری خوشست در ره پیمان دوست

هرچه از او سرزند جمله حدیث دل است

گر چه نگارد قلم،صاحب دیوان دوست

(ناقلی)از عشق او،خانه نشینی گزید

باغ خزان دیده  است در غم هجران دوست

شعر از:خودم

الهه ناز

((حدیث دل))

بهار حسن تو،صدها ترانه خوان دارد

سرای دولت ما،دلبری چمان دارد

حدیث دل به صبا گفتم اندرین سودا

کجا همای بلند آشیان ،مکان دارد؟

به گریه داد جوابم،چه گویم از گل ناز؟

همی بدان که چونی ،روز وشب فغان دارد

متاع صبر ستمدیدگان به یغما رفت

نگار پرده نشینم سری گران دارد

بیا الهه نازم،بهار وعده گذشت

بیا که هر نفست نکهت جنان دارد

دل خرابه کجا وحضور یار کجا!

هزاره کی هوس گلشن خزان دارد؟

یتیم ودربدرم حالیا، پناهی نیست

دل ستم زده شاها،بتو گمان دارد

بیا شقایق دل خون،که ناقلی زار است

ملول وغمزده وچشمه ای روان دارد

شعر از: خودم

یوسف گمگشته

یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان

تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من بازرسان

رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند

یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان

از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان

ای صبا گر به پریشانی من بخشائی

تاری از طره آن عهدشکن بازرسان

شهریار این در شهوار به در بار امیر

تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان

آشنایی غریبه ام گل من

((((غریبه))))

آشنایی غریبه ام گل من

دل زدنیا بریده ام گل من

هرکجا صحبت از جمال تو بود                      سینه ام را دریده ام گل من

از بــــرای دمـــی مصاحبتت                       ناسزاها شنیـــده ام گل من

جان اسیر کمـند زلف توبود                        بویی از گل ندیده ام گل من

همچو طفلی به وعده های دروغ                شاد وخندان پریده ام گل من

در رسای دوچشــم و بالایت                     چه غزلها سروده ام گل من

چـــــون کبوتـــر زبام ایوانت                       دلشکسته پـــریده ام گل من

آن یکـی کامران ِوصلت ومن                      زهر فرقت چشیده ام گل من

پای عشقت زشمع وپروانه                      گوی سبقت ربوده ام گل من

(ناقلی )در اِزای عمر خودم

خاطراتش خریده ام گل من

شعراز:خودم  

عاشق باده پرست

(چلیپای مسیح)

ای خوش آندم به چمن بلبل دستان آید

شاهد میکده وساقی مستان آید

عاشق باده پرستم درِ میخانه ی تو

خُم تهی گشته کرم کن که بغلیان آید

دلبر پرده نشین،چهره زما می تابد

مرغ حق خوش بود، ار سوی گلستان آید

دل چلیپای مسیح طرب وعشرت شد

به سلامی! سرآشفته به سامان آید

دیده خون است زهجرانش ،خدایا مددی

بوی پیراهن گم گشته به کنعان آید

مونس شمعم ودر لیل دُجی گریانم

به امید سحری،خسرو خوبان آید

بلبلان! نغمه وآواز سرآرید کنون

کاین صدای خوش ،از آن دلبرو جانان آید

ای شقایق دل ماخون شده چون دیده ی تو

(ناقلی )!لطف خدا وعده به پایان آید

شعر از:خودم

دعوت از خاطره ها

(((دعای سحری)))

بادل غم زده وبی سر وسامان چه کنم

بامریض غم تو،مرحم ودرمان چه کنم

روزها در طلبت دشت وبیابان گردم

وقت شب مرغ سحر ،خسته ونالان چه کنم

بین ما دور دنی تخم جدایی افکند

بهر این فاصله ها مانده ام حیران چه کنم

دعوت از خاطره ها می کنم،هرجا که تک ام

ای مرا ظلمت شب مونس وجانان ،چه کنم

دوش ،شمع ومن وپروانه به میخانه،زدیم!

جام سرسالمی جمله یاران،چه کنم؟

حوری وجنت وگلزار وگلستان منی

با تو ای سرو روان،جنت ورضوان چه کنم

(ناقلی) زآتش عشقش ،همه عالم سوزد

جز دعای سحری بادل سوزان ،چه کنم

شعراز:خودم

بغیر جام لبت ،باده ای به لب نزنم

(((پیک جانان)))

تو آن فرشته ی نازی وماه تابانــی

تو آن طبیب دلی،جمله درد درمانی

 

حـــضور یار کجا ودل شکسته کجا؟                                           دل خراب مــــــراجان من تو سامانی

به غیر یاد تو ای گل ، گلی نمی بویم                                            نسیم عطـــــــر دلاویز وپیک جانانی

به روز وشب همه مبهوت حسن روی توام                                  ندیده چشم زمان چــون تو حور غلمانی

غم فراق تو،در کوی دل نمی گنجد                                              بیا کـــه پاد شه ملک جان وایمانــی

بیا که چشمه ی نوری به شام دیجورم                                         بیا کــویر دلم را چــــو برف وبارانی

به غیـــر جام لبت،باده ای به لب نـــزنم                                         توآشنا به غــــــــم عاشقان مستانی

خدای را نگهی سوی بیدلان افکن                                              فروغ دیده ی محزون پیر کنعانـی

بگفتم ای دل غافل طریق عشق مرو                                           به آه نیمه شبی خــــرمنم بسوزانی

تعلـــق دوسرا زیــن سرم فروهشتم                                         به غیـر عکس رخت،نسیت نقش وعنوانی

خلیده خار گـــــنه پای طفل دربدرم                                          گدای لطف توام کان جود واحسانی

شفاعتش بنما،(ناقلی)دلش خـون است

علاج وچاره ندارد خودت که میدانــی

 

شعر از: خودم

گرعاشقی!.....

((وفادار))

یارب زهم شکسته قعود وقیام ما

آنتن نمی دهد چو مرصّع نیام ما

هرگه سراغ یار جفا کار می روم                                                                                    دردسترس نمی شود!آخر پیام ما

باتری تمام کردم و شارژرکنار نیست                                                                       ای هدهدصبا،خبری کن یمام ما

شاید به دام خارگرفتار آمده                                                                                            ترسم که پژمرد گل فیروزه فام ما

عصر تمدن است،وفا رخت بست ورفت                                                       بی مهر وعاطفه ،چه امیدی دوام ما؟

گر عاشقی طریق وفا رانگاهدار

چون با وفا وعشق سرآمد کلام ما

شعر از: خودم



خواستم باده زنم

((ید واحده ))

ابتــــــــدای غـــــــزلم قافـــیه تنگ آورده

اهل دل گو،که سخن از همه رنگ آورده

سینه تنگ آمد از این فاصله ی قافله ها

من نه آنم که،هرآن خواست به چنگ آورده

خواستم باده زنم،سرخوش وآزاد شوم

ساقی پیر فلک جام شرنگ آورده

چه شد آن وحدت وایثار ،چه شد صحبت یار

نکند عشق زدل کم شد وزنگ آورده

این چه سریست!دراین دایره حیرانم من

آهوی دشت ودمن تیغ وخدنگ آورده!

(مرسی وآی لاو یو)جای تشکر ،دوستی

بهر من دلبرم از سوی فرنگ آورده

ظاهرا مرد،ولی چهره شده همچو زنان

این چه رسمیست که یک عده دبنگ آورده!؟

من وتو وارث گلهای بخون غوطه وریم

خصم دون از همه سو،نغمه جنگ آورده

چون ید واحده بر خیز به دشمن تازیم

شکر لله که عدو منگه ولنگ آورده

شعر از: خودم


خم گیسو (رباعی) دو زبانه

دل در خم گیسوی تـو،الدن نئجه گیتدی!

مجنون صفت از پـی لیلـــی،گئجه گیتدی

ای دیده به قــــــربان تو،رحم ایله آماندور

عمــــــرم زفراق تو ،عزیزیم بئجه گیتدی


رباعی از:خودم

دل گوید ومن گویم

(من گویم ودل گوید)

با این دل بیمــــارم ،افتاده گره کارم

شب تابسحرهرشب،دل گوید ومن گویم

دل گویداگرآید،آن سوسن ناز امشب

آسوده شود یک دم ارباب نیاز امشب

گویم دل دیوانه کم خور دوسه پیمانه

هیهات شود روشن، این منزل ویـرانه

گوید نگهش را بین! صد نازو ادا دارد

گویم خـم گیسویش ،صد دام بلا دارد

دیوانه بود لازم،این سلسله راشاید

 درخلــوت زنـدانم،هم قصه بکار آید

ای باد صبا از من گو برگل بستانم

افسوس بهارم شد چون فصل زمستانم  

لیلای پری وش را گو بی تو دلم تنگ است  

مجنون کمرش بشکست آیادل توسنگ است

شعراز: خودم

دوشم به وعده گفتا ،یک بوسه خواهمت داد

دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم

در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم

در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم                                                                                                        بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم

می‌کند بی خم از جا اشکی که می‌فشاندم                                                                                                می‌زد به جانم آتش آهی که می کشیدم

دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد                                                                                       جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم

با آن که هیچ پیکی از کوی او نیامد                                                                                                          پیغام می‌شمردم حرفی که می‌شنیدم

خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی                                                                                                    من نیز در محبت پیراهنی دریدم

از عالمی گسستم تا با تو عهد بستم                                                                                                                   از خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدم

قد تو در نظر بود هر جا که می‌نشستم                                                                                                             بام تو زیر پر بود هر سو که می‌پریدم

تا ناامید گشتم، امید من برآمد                                                                                                                   دیدی که ناامیدی شد مایهٔ امیدم

در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان                                                                                                    شوقم زیاده می‌شد چندان که می‌دویدم

تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد                                                                                                  زیرا که دوستی را از دوستان بریدم

بعد از هزار خواری در باغ او فروغی

شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم

آنکه نهاده در دلم حسرت یک نگاه را

آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را

بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او                          دوخته‌ام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را

کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازه‌ای                                 ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را

با همه بی‌ترحمی باز به رحمت آمدی                                 لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

ز آه شررفشان من نرم نمی‌شود دلش                                 آتش من نمی‌کند چارهٔ سنگ خاره را

تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی                                 خواجه ما نمی‌خرد بندهٔ هیچ‌کاره را

خنجر خون‌فشان بکش، آنگه استخاره کن                          از پی قتل من ببین خوبی استخاره را

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا

تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را

 

یاعلی گفتیم وعشق آغاز شد

.... از بیابان بوی گندم مانده است

عشق روی دست مردم مانده است

 آسمان بازیچه ی طوفان ماست

ابر نعش آه سرگردان ماست....

 باز هم یک روز طوفان می شود

هر چه می خواهد خدا آن می شود

 می روم افتان و خیزان تا غدیر

باده ها می نوشم از جوشن کبیر

 آب زمزم در دل صحرا خوش است

باده نوشی از کف مولا خوش است

 فاش می گویم که مولایم علیست

آفتاب صبح فردایم علیست

 هر که در عشق علی گم می شود

 مثل گل محبوب مردم می شود 

 تا علی گفتم زبان آتش گرفت

پیش چشمم آسمان آتش گرفت

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

بغض چندین ساله ی ما باز شد

یاعلی گفتیم وعشق آغاز شد

 یا علی گفتیم و دریا خنده کرد

عشق ما را باز هم شرمنده کرد

 یا علی گفتیم و گلها وا شدند

عشق آمد قطره ها دریا شدند

 یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم

مست از آن دستی که می دانی شدیم

 یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت

کوفه در تزویر خود پایان گرفت

 کوفه یعنی دستهای ناتنی

کوفه یعنی مردهای منحنی

 کوفه یعنی مرد آری مرد نیست

یا اگر هم هست صاحب درد نیست

 عده ای رندان بازاری شدند

عده ای رسوایی جاری شدند

 آن همه دستی که در شب طی شدند 

ابن ملجم های پی در پی شدند........

 از سکوت و گریه سرشارم علی

تا همیشه دوستت دارم علی


        - دکتر محمود اکرامی فر -

تو عنایت کن ویک لحظه به دیدار بیا

سوختـــــم ز آتش هجـــــــران تو ای یار بیا                         تا نکشته است مــــــرا طعنه ی اغیار بیا

من همه عمـــــــر تو را جسته و نایافته ام                          تو عنایت کــــــن و یک لحظه به دیدار بیا

من که از کـــــوی طبیبم نگـــــــرفتم خبری                         تو که دانی چه گذشته ست به بیمار بیا

همـــه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید                          تو بنـــه پای به چشم مـــن و یک بار بیا

چه شود جلـــــوه دهــــی خانه تاریک مرا                           روز مـــن شب شده اینک به شب تار بیا.

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

            گفتــــــــــم غـــم تو دارم گفتا غمت سر آید                  گفتــــم که ماه من شو گفتـــــا اگر برآید

گفتــــــــــم ز مهــــــرورزان رسم وفــا بیاموز                   گفتـــــا ز خـــــوبــــرویان این کار کمتر آید

گفتـــــــــم کـــــــه بـر خیالت راه نظر ببندم                    گفتــــا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتتـــــــم کـه بوی زلفت گمراه عالمم کرد                   گفتــــــــا اگــر بدانی هم اوت رهبــــــر آید

گفتـــــــــم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد                   گفتــــــــا خنک نسیمی کز کــوی دلبر آید

گفتـــــم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت                   گفتـــــــا تـــو بندگــی کن کو بنده پرور آید

گفتـــــم دل رحیمت کــــــی عزم صلح دارد                   گفتــــــا مگــــــوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد                   گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

گل من سرمکش از عاشقی وبوس وکنار


۩۞۩  سلام عزیزم خیلی خوش آمدی تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩خوش آمدید عزیزم.نظر یادت نره !

نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار





















ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار
لاله وش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
چمن از لالهٔ نو رسته بود، چون رخ دوست
گلبن از غنچهٔ سیراب بود، چون لب یار
روز عید آمد و هنگام بهار است امروز
بوسه ده‌ای گل نورسته، که عید است و بهار
گل و بلبل، همه در بوس و کنارند ز عشق
گل من، سر مکش از عاشقی و بوس و کنار
گر دل خلق بود خوش، که بهار آمد و گل
نو بهار منی ای لاله رخ گل رخسار
خلق گیرند ز هم عیدی اگر موقع عید
جای عیدی، تو به من بوسه ده‌ای لاله عذار

دیوانه اینچنین که منم در بلای  عشق

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست

بیشم مجال صبرو سر انتظار نیست

دیوانه اینچنین که منم در بلای عشق

دل عاقبت نخواهدو عقلم به کار نیست

گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست

آن کن که رای توست مرا اختیار نیست

ما را همین بس است که داریم درد عشق

مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست

ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش

کانکس که مست عشق نشد هوشیار نیست

پری رویان

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند
به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

ای دل وجان عاشقان


ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو

هوش و روان بی‌دلان سوختهٔ جلال تو

کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان

راحت جان خستگان یافتن وصال تو

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار

روی نهاده بر درت منتظر نوال تو

خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمی‌کند

ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو

من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک

چیره بود به خون من دولت اتصال تو

تو به جمال شادمان، بی‌خبر از غمم دریغ!

من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو

ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است

ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

پرده بگشای که من سوخته ی روی توام

پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام

حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام

من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست

تیغ بردار که منت کش بازوی توام

سینه چاکان محبت همه دانند که من

سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام

نتوان کام مرا داد به دشنامی چند

که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام

آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم

که پراکنده‌تر از مشک فشان موی توام

گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن

این قدر هست که درویش سر کوی توام

من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال

حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام

ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز

که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام

مجنون شدم بیا که تو لیلای من شوی

                              مجنون شدم بيا كه تـــو ليلاي من شوي
                                                    تصوير عاشقانه ي صحراي من شوي

                              ديروز آمـــــــــــــدي غم امروز من شدي
                                                    امروز مي روي غم فرداي من شوي
                                من با تو عهد بستم  و آدم شدم ولي
                                                  تنها به شرط آنكه تو حواي من شوي
                               بايد عـــــزيـــــزتـــــر بشوم پيش چشم

                                                   شايـد بـدين بهـــانه زليخاي من شوي
                                حتي بعيد نيست به موسي شدن رسم
                                                   تنها به شوق آنكه تو درياي من شوي
                                امشب نقاب آينه بــــــــــــر چهره مي زنم
                                                     تا بــــــي درنگ محو تماشاي من شوي
                                يك شعر عاشقانه بــــــــرايت سروده ام
                                                  تا شهريار شهر غـــــــــزلهاي من شوي
                                  بت هاي سرزمين دلم را شكسته ام
                                                 تابعـد از اين الهــــه ي زيباي من شوی

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گدا کنی

 ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 همه جا کشی می لاله گون ، ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون، به دل شکستهٔ ما کنی

 تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

گاه گاهم بر رخ او "رخصت" نَظّاره هست

یک گریبان نیست کز بیداد آن مه، پاره نیست

رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

کو دلی کز آن دلِ بی‌رحمِ سنگین نیست چاک؟

کو گریبانی کز آن چاکِ گریبان پاره نیست؟

ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس

در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست

 گاه گاهم بر رخ او "رخصت" نَظّاره هست

لیک این خون گشته دل را "طاقت" نظاره نیست

 جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست

دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست

جانا حدیث حسنت

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

جاناحدیث حسنت در داستان نگنجــــد                            رمــــزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

سـودای زلف و خالت در هـــر خیال ناید                            انــــــدیشهٔ وصالت جــز در گمـــان نگنجد

هرگز نشان ندادند از کــوی تو کسی را                            زیــــرا کــه راه کـــــویت اندر نشان نگنجد

دردل چو عشقت آمدسودای جان نماند                           در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

آن جا که عاشقانت یک دم حضور یابند                            دل در حساب نایــــد جـان در میان نگن   

                                                                        ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩Orkut Image




هرجا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا
هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی می‎پرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشته‎ی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مرده‎دل که باشد آریم در خرابات
جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

http://fast.mediamatic.nl/f/hmfm/image/761/15735-500-375.jpg

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

در آن نفس که بميرم در آرزوی تو باشم

                                                                             نایت اسکین

در آن نفس که بميرم در آرزوی تو باشم

بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قيامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خيزم، به جستجوی تو باشم


به مجمعی که درآيند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم


به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم **


حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم
جمال حور نجويم، دوان به سوی تو باشم


می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار باديه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعديا به سوی تو باشم
نایت اسکین

نازنین آمد ودستی به دل ما زد ورفت


عکس های با کیفیت بالا از طبیعت زمستان - Wwww.Pic.UploadTak.Com

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت


بوی پیراهن یوسف زصبا می شنوم

 باغبان مژده ي گل مي شنوم از چمنت
قاصدک کو که سلامي برساند ز منت ؟
  وقت آن است که با نغمه ي مرغان سحر
 پر و بالي بگشايي به هواي وطنت
 خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند ؟
ديگر اي غنچه برون آر سر از پيرهنت
آبت از چشمه ي دل داده ام ، اي باغ اميد
 که به صد عشوه بخندند گل و ياسمنت
 بوي پيراهن يوسف ز صبا مي شنوم
 مژده اي دل که گلستان شده بيت الحزنت
 بر لبت مژده ي آزادي ما مي گذرد
 جان صد مرغ گرفتار فداي دهنت
دوستان بر سر پيمان درست اند ، بيا
 که نگون باد سر دشمن پيمان شکنت

                               

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید


دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت و گوي من و حيراني من گوش كنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي؟
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي؟


روزگاري من و او ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده جويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديم
بسته سلسله سلسله مويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود

نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پر شكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت
اول آنكس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه نوشته

(((سلطان عشق )))


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
دوش بامستی به رفتم ،بر در سلطان عشق

همرهم رفت اندرون ،شد مانعم دربان عشق

گفتم ای جانان کـــــــرم فرموده اذن راه ده

گفت هشیاری نباشد در خور وشایان عشق

گــــر هوای سرزمین عشق داری در سرت

رو، زخود خالی شوو وانگه بیا دامان عشق

فـــــارغ از هــردو جهان ،چون طایری پرواز کن

پـــــر بـــزن ،پروانه شو درآتش سوزان عشق

رشته ای نیّر نگــــردد، تا خـــــلاء حاصل شود

دل تهی خواهد بلی ، آن خسرو خوبان عشق

در ره عشق ازل، آلالـــــــه ها در خون شدند

شد مـرکّب خـــــون دل،دستینه پیمان عشق

مضطرب حال وپـریشانم، مــرا تدبیر چیست ؟

غنچه ها نشکفته،افسردست دربستان عشق

ناقلـــی در (عین) عشقی و،رهت گم کرده ای

گشته ای شرمنــده وتسلیم ،دردیــوان عشق

شعراز:خودم



 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

مردان خدا پرده پندار دریدند


محمد امین
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق در آیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند


مرغان نظرباز سبک سیر «فروغی»
از دامگه خاک بر افلاک پریدند

مناظره خسرو با فرهاد

مناظره خسرو با فرهاد


    نخستین بار گفتش کز کجایی؟                  بگفت از دار ملک آشنایی

  بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟           بگفت انده خرند و جان فروشند

  بگفتا جان فروشی در ادب نیست             بگفت از عشق بازان این عجب نیست

  بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟         بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان

  بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟         بگفت از جان شیرینم فزون است

  بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟              بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟

  بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟             بگفت آن گه که باشم خفته در خاک

  بگفتا گر خرامی‌ در سرایش                     بگفت اندازم این سر زیر پایش

  بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟                   بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

  بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟                   بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

  بگفتا گر نیابی سوی او راه؟                       بگفت از دور شاید دید در ماه

  بگفتا دوری از مه نیست در خور                  بگفت آشفته از مه دور بهتر

  بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟                    بگفت این از خدا خواهم به زاری

  بگفتا گر به سر یا بیش خشنود؟                 بگفت از گردن این وام افکنم زود

  بگفتا دوستیش از طبع بگذار                     بگفت از دوستان ناید چنین کار

در ادامه مطلب دنبالش کنید

مناجات مجنون با خدا(خیلی باحاله)


 یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

خواب در چشمم نمی آید به شب

ای نسیم صبـــــح دم، یارم کجاست؟

غم زحد بگذشت،غم‌خوارم کجاست؟

وقت کارست، ای نسیم، از کار او

گر خبر داری، بگو دارم، کجاست؟

خواب در چشمم نمی‌آید به شب

آن چراغ چشم بیدارم کجاست؟

بـــر در او از بـــرای دیـــدنـــی

بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟

دوست گفت: آشفته گرد و زار باش

دوستان آشفـــته و زارم، کجاست؟

نیستـــم آســوده از کــارش دمی

یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟


ای یوسف گمگشته  زهرا نظری کن


غزل شماره 233

یارب به سوز نیمه شب عاشقان قسم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

یارب بـه سوز نیمـــه شب عاشقــان قسم

سکــر وسمـــاع وحال همه عــارفان قسم

آواز دلنشین سحـــــرگــــــــاه عندلیب

برعشوه وکرشمه ی نازک دلان قسم

اجــــــرام آسمانی وکیهان وکهکشان

بـرکّل کاینــــات، زمیــــن وزمان قسم

چنگ ورباب وبربــط ودف، خیل مطربان

رقص بنفشه، در بر سروچمـان قسم

چشمـــــان انتظار گــــــــرفتار بحر غم

کنج قفس،به قمری شیرین زبان قسم

برآنِ دلبـــــرم کـــــه نشاید بیان نمــود

بــــرحالتی که وصف نگنجد درآن قسم

مصـــباح راه ره شدگان ،کشتی نجات

سالار وسیدهمــــــه اهل جنان قسم

جــــــز حضرت کریم تو، مارا پناه نیست

از در مران به مهدی صاحب زمان قسم

گـــــو (ناقلی) کریم وغفور است ومهــربان

مأیوس کِی کند !به شه انس وجان قسم


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

فکـــــر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل دراندیشه که چون عشوه کنددر کارش
دلـــربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غــــم خدمتگارش
جای آن است که خـــون مـوج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف مـــــــــــی‌شکند بازارش
بلبل از فیض گـــل آمــوخت سخن ور نـه نبود
این همـــــــــه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کــوچه معشوقــه ما مـــــــی‌گذری
بر حـــــــذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافلــه دل همره اوست
هـــــــر کجـا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گــــر چــه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عــــــــــزیز است فــرومگذارش
صوفی سرخوش ازاین دست که کج کردکلاه
به دو جــــام دگــــر آشفــته شود دستارش
دل حافظ که به دیـــــدار تو خــــوگر شده بود
نازپـــــرورد وصـــــــال است مجـــــــو آزارش

در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم

0-glitter71.gif

از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

 هر لحظه جز این دست ، مرا مشغله ای نیست

دیری ست که از خانه خرابان جهانم

 برسقف فروریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم

 هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست

بگذشته ام از خویش... ولی از تو گذشتن

مرزی ست که مشکل تر از آن مرحله ای نیست

 سرگشته ترین کشتی دریای زمانم

می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست

من سلسله جنبان سر عاشق خویشم

بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست

0-glitter71.gif

یاری اندرکس نمی بینیم یاران راچه شد

یاری اندرکس نمی بینیم  یاران را چه شد؟

دوستی کی آخرآمد دوستداران راچه شد؟


آب حیوان تیره گون شدخضرفرَخ پی کجاست


خون چکیدازشاخ گل بادبهـــــــاران راچه شد


کس نمی گویدکه یاری داشت حقَ دوستی


حق شناسان راچه حال افتادیاران راچه شد


لعلـــــــــــی ازکان مروَت برنیامد سالهاست


تابش خورشیدوسعـــی بادوباران راچه شد


شهریاران بودوخاک مهـــــربانان این دیار


مهربانی کی سرآمدشهریاران راچه شد


گوی توفیق وکــــرامت درمیان افکنده اند


کس به میدان درنمی آیـــــدسواران راچه شد


صدهزاران گل شکفت وبانگ مرغی برنخاست


عندلیبان راچه پیش آمــد، هــــزاران راچه شد


زهره سازی خوش نمی سازدمگرعودش بسوخت


کس نـــداردذوق مستی میگساران راچــــــه شد


حافظ اسرارالهـــی کس نمی داندخموش

ازکه می پرسی که دورروزگاران راچه شد

یا رب آن یارسفر کرده مارا برسان

olivary

یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان

                                                                          وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

 دل آزرده ی ما را به نسیـــــمی بنــــــواز

                                                                          یعنی آن جان ز تن رفــــته به تن بازرسـان

 ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند

                                                                          یار مهــــروی مـرا نیز به من بازرســــــان

 دیده ها در طلب لعــــل یــــــمانی خون شد

                                                                          یا رب آن کوکب رخشان به یـمن بازرسـان

برو ای طایر ِ میمون همــــایون آثــــــــــار

                                                                           پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرســـــــان

سخن اینست که ما بی تو نخواهیم حیات

                                                                           بشنو ای پیک ِ خبر گیر و سخن بازرســان

                                 

مژده دهید! مژده دهید! یار پسندید مرا

مژده دهید! مژده دهید! یار پسندید مرا

سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان بلا دیده منم، گریه ی خندیده منم

یار پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من

آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تا به نظر خواه و ببین ک آینه تابید مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشک سلیمان نگر و هیبت جمشید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش بامن

پريشان كن سر زلف سياهت شــــانه اش با من

سيه زنجير گيسو بـــاز كن ديوانـــــــــه اش با من

كه مي گويـد كه مي نتوا ن زدن بي جـام وپيمانه
شراب از لــــعل گلگونت بده پيمـــــــانه اش با من

مگرنشنيده اي گنجينه در ويــــــرانه دارد جـــــــاي
عيان كـن گنج حسنت اي پري ويـــرانه اش با من

ز سوز عشق ليلي در جهان مجنون شد افسانه
تو مجنون ساز از عشقت مرا افســانه اش با من

بگفتم صيد كـــــــردي مرغ دل نيكو نگهــــــــدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتــــــــــا لانه اش با من

ز تــــــــــرك مي اگر رنجيد از من پير ميخـــــــــــانه
نمودم تـــوبه زين پس رونق ميخــــــانه اش با من

مگو شمع رخ مـــــــــه پيكران پروانه هـــــــــــا دارد
تـــــو شمع روي خود بنمـــــا بُتا  پروانه اش با من

پي صــــــــيد دل آن بلبل بــــــــــاغ صفــــــا ساقی
به گلزار صفـــــــا دامي بگستر دانـــــــه اش با من

آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بی خبری رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت:
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم: ای عشق من از چيز دگر می‌ترسم
گفت:‌ آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هيچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم:‌ای‌دل چه مه‌ست اين؟ دل اشارت می‌کرد
که:‌ نه اندازه‌ی توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم: اين روی فرشته‌ست عجب يا بشراست؟
گفت:‌ اين غير فرشته‌ست و بشر هيچ مگو
گفتم: ‌اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد
گفت: می‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانهء پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم:‌ ای دل پدری کن نه که اين وصف خداست؟
گفت:‌ اين هست ولی جان پدر هيچ مگو

میلادپیامبر عشق ومحبت مبارک

            آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد          

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک مـــی‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد

غم به کناره مــی‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه مــــــــــی‌رود سوی نشانه می‌رود

ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام مـــــــــــــی‌کند سرو قیام می‌کند

سبزه پیاده مــــی‌رود غنچه سوار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار مــــی‌رسد

بیا تا گل برافشانیم  ومی در ساغر اندازیم


غزل شماره 374

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

                                                                                                         نایت اسکین

این همه جلوه و در پرده نهانی گل من

وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیـــم کــــــه خود چیست تو آنی گل من
از صـــــــلای ازلـــــــی تا به سکــــــــــوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانـــی گل من
اشک من نامه نویس است وبجـز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان
خزانی گل من
همره همهمه ی گله و همپای سکوت
همدم زمزمه ی نای شبانــــی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قــوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی گل من
گه همه آشتی و گه همه جنگی شه من
گه به خونم خط وگـــه خط امانــی گل من
سر سوداگریت با سر سودایی ماست
وه که سرمایه هرسودو زیانی گل من
طرح و تصویر مکانی و به رنگ*آمیزی
طرفه پیچیده به طومار زمانی گل من

شهریار این همه کوشد به بیان تو ولـــی

چه به از عمق سکوت تو بیانــــی گل من

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید


http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/___imam_mahdi_17/imam-mhadi--_wwwshiapicsir_20090824_1363126291.jpg


مژده ای دل كه مسیحا نفسی می آید

                                 كه ز انفاس خوشش بوی كسی می آید
از غم هجر نكن ناله و فریاد كه من
                                          زده ام فالی و فریادرسی می آید
كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست
                                  این قدر هست كه بانگ جرسی می آید
از ظهور بركاتش نه من خرم و بس
                                      عیسی اینجا به امید نفسی می آید
همه اعیان جهان چشم به راهش دارند
                                         هر عزیزی ز پی ملتمسی می آید
فیض دارد سر آن كه به رهت جان بازد
                                    هر كس اینجا به امید هوسی می آید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
                                    گو بیا خوش كه هنوزم نفسی می آید

آغاز امامت حضرت ولی عصر ارواح العالمین له الفدا مبارکباد


 تمام گشته قرارم
خدا کند که بیایی


کسی به جز تو ندارم خدا کند که بیایی


خزان عمر من آمد بسر نیامده هجرت

گل همیشه بهارم خدا کند که بیایی

چه میشود گل زهرا به صبح آدینه


ببینمت به کنارم خدا کند که بیایی


اگر چه غرق گناهم تو مهربانی کن

گلی به پای تو خارم خدا کند که بیایی

زبس که جمعه شمردم به انتظارتوای ماه


برون شده زشمارم خدا کند که بیایی


السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل علی ظهورک

مست از شراب سعدی

شب عاشقـان بـی‌دل چـه شبـی دراز باشد

تـــــــــو بیـــــــا کـــز اول شب در صبح باز باشد

عــــجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجـــا رود کبـــوتــــر کــه اسیر باز باشد

ز محبتت نخـــواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی بسوی ماکن

که دعای دردمندان زسرنیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

بـــه کــــــدام دوست گــــــویم که محل راز باشد

چه نمـــاز باشد آن را کـــــه تــــو در خیال باشی

تــــو صنم نمــــــــی‌گـــذاری که مــرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چوتو دوست می‌گرفتم

کـــه ثنا و حمد گــــــــــوییم و جفا و ناز باشد

دگـــرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجـــــاز باشد

[تصویر:  u5n6x9y9ank4p8wmv8xa.gif]                           [تصویر:  6pmo0asks0rolax71t.gif]                [تصویر:  7l0cqyw6tctw64dxuhxz.gif]                         


به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد


[تصویر:  animation-Asheghane_valentine-2011_Love-...com-17.gif]

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

خواهد بسر آمد شب هجران تو یا نه؟   *******       ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

تاکـــــــــــــــی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟

ای تیـــــــــر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه

رفتم به در صومعــــــــــــهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکـــــــده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیــــرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تــو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حــــــــریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجدشدو من جانب خمار

من یار طلب کــــــــــردم و او جلوه‌گه یار

حاجــــــی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همــی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویـــی تو

هـــــــر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکـــــــــده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعــــــبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبــــــــــه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پــــروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تـــو در پیر و جوان دید

یعنــــی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه نیــــم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خـــــــــــــرد راه تو پوید

دیـــــــــــوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچـــــــــهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هر کس به زبانــی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخـــــوانی و قمـری به ترانه

بیچاره بهائــی که دلش زار غم توست

هرچندکه عاصیست زخیل خدم توست

امیــــد وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالــــــــی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

لطفا نظر یادتون نره

 

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود


ای ساربان آهسته ر و کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 
Imam zaman 150x150 ۱۰ تصویر بسیار زیبا با موضوع امام زمان (عج)   سری دوم

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهـــره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هـــوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مــرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفـــــع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تنــدی دربانــــــــــــــــــم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانــــــــــــــــــم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگــــم عمانم آرزوست

یعقــــــــــــــوب وار وااسفاها همی‌زنم

دیــدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگــــــی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملــــول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گـــریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاتـــــــــــــــرم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانــم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت مــــــــی‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپــــــــذیرم عقیق خرد

کآن عقیـــــق نادر ارزانـــــــم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانـــــــم آرزوست

خود کار من گذشت ز هــــــــــر آرزو و آز

از کان و از مکــان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصـــــه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصـــــی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مــــــــــــردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقــــــی این غـــــزل را ای مطــرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمــــای شمس مفخــــر تبریز رو ز شرق

من هــــدهـــدم حضور سلیمانم آرزوست

                                  **چه بشکن بشکن است امشب**

شکستم توبه ام ساقی، تو هم بکشن سر خم را

بزن سنگی بجام می که بشکن بشکن است امشب

شکستم توبه را از بس شکن در زلف او دیدم

دل زاهد شکست از من که بشکن بشکن است امشب

قدح بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست

خــــــــدایا در سرای ما چه بشکن بشکن است امشب

رفیقان خمره بشکستند و ماهم توبه بشکستیم

تو هم اهل دلی بشکن که بشکن بشکن است امشب

صفا دارد شکست ساغر و پیمانه و توبه

بیا در مجمـــــــــع رندان که بشکن بشکن است امشب

یاابا صالح المهدی (عج) ادرکنی

همه هست آرزويم كه ببينم از تــــــــو رويي
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي؟!

*******

 به كسي جمال خود را ننمـــــــوده‏ اي و بينــم
همه جا به هر زباني، بود از تو گفت و گويــي!
به ره تو بس كه نالم، ز غــــم تو بس كه مويـم
شده‏ ام ز ناله، نالي، شده‏ ام ز مــــويه، مويـي
همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگـي
من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويــي!
چه شود كه راه يابد سوي آب، تشنه كامــي ؟
چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجـــــــويي ؟
شود اين كه از ترحّم، دمي اي سحاب رحمت!
من خشك لب هم آخر ز تو تَر كنم گلــــــويي؟!
بشكست اگر دل من، به فداي چشم مستت !
سر خُمّ مـــي سلامت ، شكند اگـــر سبويـــــي
همه مــــوسم تفـــرّج، به چمــن روند و صحـــرا
تو قــدم به چشم من نه، بنشين كنار جويـــي!
نه به باغ ره دهنــدم، كه گلــــي به كام بويــــم
نه دماغ اين كه از گل شنــوم به كام، بويــــــي

ز چه شيخ پاكدامــن، سوي مسجدم بخوانـد؟!

رخ شيخ و سجده‏ گاهي ، سر ماوخاک كويي

*******

نظــــــري به سويِ (رضوانيِ) دردمند مسكين

كه به جز درت، اميـــــدش نبود به هيچ سويي‏


چشم دیدار رخ ...........


مانده ام با غم هجران نگارم چـه کنـم

عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم

*******

چشم آلوده کجـا دیــدن دلـدار کجـا

چشم دیـدار رخ یار ندارم چــه کنم

با نگاهی بگشـا عقده دیریــن مرا

کز فراغت گره افتاده به کارم چه کنم

جلوه ای کن که دمی روی نکویت نگرم

گرچه لایق نبود دیده تارم چه کنم

اشک می ریزم و با غصــه دل همراهـم

که ز هجران تومن اشک نریزم چه کنم

*******

طوق بر گردن من رشتـه عشــق تو بود

تا کشاند به سـر چوبه دارم چه کنم

♪♫♪دنج نمـــــا شبکه اجتماعی وبلاگنویسان♪♫♪: http://denjnama.ir/view/post:356584
مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم
من آلوده کجا دیدن دلدار کجا
چشم دیدار رخ یار ندارم چه کنم

اینانیب گلمــــــــــــــه آقا!!

             اگر چي من سنه بير عومر ارادت ايلميشم            

  اليمي دوت كمك ايله كي غفلت ايلميشم

اگر ديديم سنه من عاشقم يالان دئميشم              

مني باغيشلا بو قدري جسارت ايلميشم

قوشولموشام گوزي باغلي هامي گليب گئدنه        

چوخيلا بيلمييب عهد اخوت ايلميشم

گئجه گونوز اوخورام گر چي من دعاي فرج              

عملده دشمن دينيله بيعت ايلميشم

منيم يولوم هارا سيز گورسدن مسير هارا               

ريا اولوب نه كي ذكر عبادت ايلميشم

يامان گونومده سني بيلمشم پناه اوزومه        

  هاچان خوش اولموشام اغياري دعوت ايلميشم

نماز وقتي دعا ايتمشم كي سن گلسن       

         همان زاماندا ولي بوللي غيبت ايلمشم

حرام سفرلرين ياغلي لقمه سين يئميشم           

    بير آي اوروجلوقا بير يئرده نيت ايلميشم

آليبدي دوره مي مين اوزلیلر اليمدن دوت                 

باغيشلا عشقيمي اغياره قسمت ايلميشم

                   

                     نولار اجل وئره مهلت منه چاتام كامه                     

دييم جماليني يارين زيارت  ايلميشم

هوشمند 90.4.29

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست

در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست

مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

نماز شام قیامت به هوش باز آید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست

حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست

خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

بیر کتاب سوز (غزل )



باهارباهار گوله دولاّ م ،چیچک کیمین گوله سن

پاییز پاییز خـــــــــــزل اولاّ م، صداقتیم بیله سن

او آلما تای یاناغیم ،هیــــــواتک سارالمــــادادی

وصال قـــــولینی ویـردون تـــوکنــمیین ایله سن

خــومار خــومار باخیشون ،اختیاریم آلدی گولیم

رعیّتـــم سنه شاهــــا، نه ایلسون ائـــله سن

سراب عشقلــــه گئزدیم او قـــورخولی چولده

عـــــومیر زومارینی وئردون بیر آنیده یئله سن

دنیز دنیز،گئیجه گوندوز،باخئیش دالونجا آخئیر

قوجاخ قوجاخ ،اورییمده سوزیم قالیب ،گله سن

دومانلی داغ کیمی قلبیم باشین ،آلیبدی ملال

چوکئنده چَن،گوزیمین شینمین گلیب سیله سن

تاباق تاباق ،سنه اولــــــــدیز گئتیرمیشم گویدن

عومیر ایپیمده دوزیب، بیر بویون باغی ائله سن

توخانسا ناوک موژگان بیزه قوناق گلنی

ایاقلارون ئوپرم ،بلکه آزجا دینجله سن

سحر سحر نسیم اولسا دئنن کی (ناقیــلیــدن)

کتای کتاب سوز ائیچینده یارا ،سالام سوله سن

شعراز:خودم

پیدا ی پنهان

زهجــرت ای گل نــــرگس ،همه در آه وافغانم

زشوق وصل هجــــرانت خدارا دیــــده گــریانم

قراری نیست این دل را بسان آهــوی وحشی

سراغت ازکجا گیــــــرم ،دراین بیغــوله حیرانم

شعراز:خودم


ادامه نوشته