کافر عشق بود گر نشود باده پرست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

            گفتــــــــــم غـــم تو دارم گفتا غمت سر آید                  گفتــــم که ماه من شو گفتـــــا اگر برآید

گفتــــــــــم ز مهــــــرورزان رسم وفــا بیاموز                   گفتـــــا ز خـــــوبــــرویان این کار کمتر آید

گفتـــــــــم کـــــــه بـر خیالت راه نظر ببندم                    گفتــــا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتتـــــــم کـه بوی زلفت گمراه عالمم کرد                   گفتــــــــا اگــر بدانی هم اوت رهبــــــر آید

گفتـــــــــم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد                   گفتــــــــا خنک نسیمی کز کــوی دلبر آید

گفتـــــم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت                   گفتـــــــا تـــو بندگــی کن کو بنده پرور آید

گفتـــــم دل رحیمت کــــــی عزم صلح دارد                   گفتــــــا مگــــــوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد                   گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

پری رویان

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند
پری رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرين جان‌ها چو بگشايند بفشانند
به عمری يک نفس با ما چو بنشينند برخيزند
نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند
سرشک گوشه گيران را چو دريابند در يابند
رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
ز رويم راز پنهانی چو می‌بينند می‌خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

شاید این جمعه بیاید .............شاید.......

ای دل وجان عاشقان


ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو

هوش و روان بی‌دلان سوختهٔ جلال تو

کام دل شکستگان دیدن توست هر زمان

راحت جان خستگان یافتن وصال تو

دست تهی به درگهت آمده‌ام امیدوار

روی نهاده بر درت منتظر نوال تو

خود به دو چشم من شبی خواب گذر نمی‌کند

ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو

من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک

چیره بود به خون من دولت اتصال تو

تو به جمال شادمان، بی‌خبر از غمم دریغ!

من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو

ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است

ناز تو را نیاز من، چشم مرا جمال تو