یک معمای ساده

ﯾﻪ ﻣﻌﻤﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ:

6ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﻣﯿﺮﻥ ﺍﺳﺘﺨﺮ

ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻥ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﮔﻢ ﻣﯿﮑﻨﻦ!

ﺍﮔﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﭼﺮﺍ!؟

ﺁﻓﺮﯾﻦ! ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ!
ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺭﻭ


حکایت طبیب

طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند. گفت:

(( از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می گذرم، شربت من خورده است و در هر که می نگرم، از شربت من مرده است!))

لطیفه ...

لطیفه

روزى عبدالرحمن جامى شعرى سرود:

بس كه درجان فكار و چشم بیدارم توئى **هر كه پیدا مى شود از دور پندارم توئى

شخصى به او گفت : اگر خرى پیدا شود، جامى به او گفت : پندارم توئى .

لطیفه
عربى نماز خود را بسیار طول داد، مردم او را مدح و تعریف كردند، وقتى از نماز خود فارغ شد گفت : روزه هم هستم .

طنز

**زن بداخلاق بدقیافه ای از شوهرش می پرسه : نمار وحشتو چه موقع می خونن ؟ شوهرش می گه : هروقت جمال مبارک حضرت عالی دیده شود !

**   مردی با دو فرزند از زن اولش با زنی با دو فرزند از شوهر اولش ، ازدواج کرد و صاحب دو فرزند مشترک شدن. یه روز زن به شوهرش زنگ زد و گفت : عزیزم زود خودتو به خونه برسون ، چون بچه های من با بچه های تو ، دارن بچه های ما رو می زنن !

معلم ودانش آموز

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. 

معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد."

دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟"

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."

دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم."

معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"

دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید."

حکایات طنز


                 
چانه زنی

 بزرگي در معامله‌اي كه با ديگري داشت، براي مبلغي كم، چانه‌زني از حد درگذرانيد. او را منع كردند كه اين مقدار ناچيز بدين چانه‌زني نمي‌ارزد. گفت: چرا من مقداري از مال خود ترك كنم كه مرا يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، يك روز بس باشد، اگر به حمام روم، يك هفته، اگر به حجامت دهم، يك ماه، اگر به جاروب دهم‌، يك سال، اگر به ميخي دهم و در ديوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتي كه چندين مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهي از دست من برود؟!

دليل شكر

 مردي خر گم كرده بود. گرد شهر مي‌گشت و شكر مي‌گفت: گفتند : چرا شكر مي‌كني. گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نيز امروز چهار روز بودي كه گم شده بودمي.

شوهر چهارم

 زني كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سيمش رو به مرگ بود. براي او گريه مي‌كرد و مي‌گفت: اي خواجه، به كجا مي‌روي و مرا به كي مي‌سپاري؟ گفت : به چهارمين.

اگر مي‌توانستم:
 عسسان (پاسبانان) شب به مردي مست رسيدند، بگرفتند كه برخيز تا به زندانت بريم. گفت: اگر من به راه توانستمي رفت، به خانه خود رفتمي.

اهميت گيوه

 درويشي گيوه در پا نماز خواند. دزدي طمع در گيوه او بست. گفت: با گيوه نماز درست نباشد. درويش دريافت و گفت: اگر نماز نباشد، گيوه باشد.

پلنگ

 بازرگاني را زني خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامه‌اي سفيد بساخت و كاسه‌اي نيل به خادم داد كه هرگاه از اين زن حركتي ناشايست پديد آيد، يك انگشت نيل بر جامه او بزن تا چون بازآيم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت كه:

چيزي نكند زهره كه ننگي باشد

بر جامه او ز نيل رنگي باشد.

خادم باز نبشت كه:

گر آمدن خواجه درنگي باشد

چون بازآيد، زهره پلنگي باشد