خدایا!!

جان ز ترک جسم چون گوهر فروزان می شود
چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود
***
ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است
آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود
***
در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است
پایتخت مور اگر قصر سلیمان می شود
***
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود
***
محو روی دوست از خواب پریشان ایمن است
خانه ی در بسته گردد هر که حیران می شود
***
از نشاط اهل دل ظاهر پرستان غافل اند
پسته دائم در میان پوست خندان می شود
***
اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک
پای خواب آلوده آخر گرد دامان می شود
***
عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را
شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود
***
نور چشم من چو شمع از گریه گرم من است
خانه اهل کرم روشن ز مهمان می شود
***
هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان
گردباد دامن صحرای امکان می شود
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
به نام آنکه عشق را آفرید تا زندگی باشد
مادر ...
ای الهه عشق
باکدامین واژه بخوانم وبا کدامین جمله تفسیرت کنم!
ای آنکه در لابلای گیسوان سپیدت ،گذر عمر را به نظاره می نشینم!
از چروک دستان سوخته ات، تحمل رنج وسختیهای طاقت فرسای روزگار را می خوانم!
در عمق چشمان کم سوی وخسته ات ،بیداری شبهای دراز را معنی می کنم!
درکمان کمرت، سنگینی بار زندگی را تعریف می کنم!
از نفس خسته ات،بوی عشق وزندگی را استشمام می کنم!
ای الهه ناز!
هنوز هم دوست دارم،بادستان پرمهرت نوازشم کنی وسربرزانوانت گذارم وباترنم لالایی روحنوازت ،به رویایی شیرین روم!
مادر!
باکدامین زبان بخوانم وباکدامین دیده بنگرمت که؛ زبان قاصر وعقل عاجز از تفسیرتوست.ای رب الثانی دوستت دارم.
روز زن برهمه مادران حال وآینده مبارک
متن از:خودم
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
لاک پشتی بود که با عقربی در نزدیکی همدیگر زندگی می کردند . آن دو به هم عادت کرده بودند . روزی از روزها در محل زندگی آنها اتفاقی افتاد و زندگی آنها را به خطر انداخت . آنها مجبور شدند به محل دیگری کوچ کنند . لاک پشت و عقرب با هم حرکت کردند و بعد از طی مسافتی طولانی به رودخانه ای رسیدند . تا چشم عقرب به رودخانه افتاد ، در جای خود آرام ایستاد و به لاک پشت گفت : " می بینی که چقدر بد شانس هستم ؟ " لاک پشت گفت : " مگر چه شده ؟ موضوع چیست ؟ " عقرب گفت : " من الان نه راه پیش دارم و نه راه پس اگر جلو بروم ، در رودخانه غرق می شوم ، اگر هم برگردم از تو جدا می شوم . "
لاک پشت گفت : " ناراحت نباش . ما با هم دوست هستیم ، پس باید در غم و شادی به یکدیگر کمک کنیم . من می توانم به آسانی از رودخانه عبور کنم . بنابراین تو می توانی بر پشت من سوار شوی و با هم از رودخانه عبور کنیم . مگر نمی دانی که بزرگان گفته اند :
دوست آن باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
عقرب گفت : " خدا خیرت دهد دوست وفادارم . باید بتوانم روزی محبت تو را جبران کنم . "
سپس عقرب بر پشت لاک پشت سوار شد و لاک پشت شنا کنان حرکت کرد . پعد از چند لحظه لاک پشت احساس کرد که چیزی دارد پشتش را خراش می دهد . لاک پشت از عقرب پرسید : " آن بالا چکار می کنی ؟ این سر و صداها از چیست ؟ "
عقرب پاسخ داد : " چیز مهمی نیست . سعی می کنم جای مناسبی پیدا کنم تا بتوانم تو را نیش بزنم . "
لاک پشت که متعجب شده بود ، با ناراحتی گفت : " ای موجود بی رحم و بی انصاف ! من زندگی ام را برای نجات تو به خطر انداخته ام و تو را بر پشتم سوار کردم تا جانت را نجات دهم ، با این وجود ، تو می خواهی مرا نیش بزنی ؟ هرچند که نیش تو بر پشت من هیچ اثری ندارد . نه به آنکه دم از دوستی می زنی و نه به آنکه می خواهی جان مرا بگیری . دلیل این همه خیانت و بدخواهی ات چیست ؟ "
عقرب گفت از تو انتظار این حرفها را نداشتم . من در حق تو هیچ خیانتی نکردم و بدخواه تو نیستم . حقیقت این است که طبیعت آتش ، سوزاندن است . آتش همه چیز را حتی نزدیکترین دوستانش را می سوزاند . طبیعت من هم نیش زدن است ، وگرنه من با تو دشمن نیستم ، بلکه با تو دوست هستم و خواهم بود . نشنیده ای که گفته اند :
نیش عقزب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
لاک پشت حرفهای عقرب را تأیید کرد و گفت : " تو راست می گویی . تقصیر من است که از بین این همه حیوان ، تو را به عنوان دوست انتخاب کرده ام . هرچقدر به تو خوبی کنم ، باز هم طبیعت تو وحشیانه است . من نمی خواهم با تو دوست باشم . تنها بودن بهتر از آن است که دوستی مانند تو داشته باشم .
لاک پشت این حرفها را گفت و عقرب را از پشتش به داخل رودخانه انداخت و به راه خود ادامه داد