جان ز ترک جسم چون گوهر فروزان می شود

چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود

*** 

ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است

آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود

*** 

در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است

پایتخت مور اگر قصر سلیمان می شود

***   

بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود به زندان می رود

*** 

محو روی دوست از خواب پریشان ایمن است

خانه ی در بسته گردد هر که حیران می شود

***  

از نشاط اهل دل ظاهر پرستان غافل اند

پسته دائم در میان پوست خندان می شود

*** 

اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک

پای خواب آلوده آخر گرد دامان می شود

*** 

عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را

شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود

*** 

نور چشم من چو شمع از گریه گرم من است

خانه اهل کرم روشن ز مهمان می شود

*** 

هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان

گردباد دامن صحرای امکان می شود