ازآن می ساغرم پرکن، وجودم آتش افروزد

*(بی قرار)*

قدح لبریز کن ساقی، وزان می ساز کارم کن

همه دردم همه سوزم،قــــــــرین آه وزارم کن

*****

ازآن مـی ساغرم پرکن ،وجودم آتش افروزد

زمُستی مَست گردانم،دوباره هوشیارم کن

مـــرااز دُرد جام پیر میخـــــانه بده ساقـــی

همه اسرارپنهان را به یک دم آشکارم کـــن

چنان مست وخرابم کن ،قیامم را بهم ریزد

فنا اندرفنا گردم ،زعشقت،خاکسارم کـــن

معاذَلله ازاین دیده،هرآن بیند،همان خواهد

خــدایا ناتوانم ،خود غنـــی ازغیـریارم کــن

گذشت عمرم ،ندانستم که مَستی عالمی دارد

سبو بشکسته مسکینــــم،حبیبا بیقــــــرارم کن

*****

بگفتم ،فتنه درکارم فکنده نرگس مستش

بگفتا (ناقلی)چاره ،طلب از کـــردگارم کـن


شعر از:خودم


ولادت مسعود جواد الائمه امام محمدتقی (ع)  وغنچه نشکفته باغ ولایت حضرت علی اصغر مبارک باد.

     

کان حسرت است این دل من


                                                                                  

الهـــــی!

کان حسرت است این دل من!

مایه درد وغم است این تن من!

الهـــــــی !

نه یارم گفت که این همه چرا بهره من

نه دست رسد مرابه معدن چاره من!

الهـــــی

تا مهر تو پیدا گشت،همه مهر ها جفا گشت!

وتا برتو پیدا گشت همه جفاها وفاگشت

مست عشق


تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

***(((مست عشق)))***

مخمـــور جــــام لعل،گلگـــون شرابم امشب

مستم چو چشم مستش، مطرب خرابم امشب
می خوانمش از نگاهش ،اسرار ورمز مستی
محتاج برگ برگ،مشکین کتابم امشب

از ظلمت کمندش،آب حیات خوردم
باعشق جاودانی،شاداب وشابم امشب

گویید آن پریوش ،تاچهره برگشاید
مَه وامخواه نوراست،ازآفتابم امشب

هرجا قدم گذارد ،عطر ازتراب خیزد
از حاک پای آن گل، غرق گلابم امشب

گو ای صبابه زاری،برنازنین نگارم

دانی زسوز عشقت،درپیچ وتابم امشب؟
پیغام داده سوسن،بلبل به باغ آید
از شور وشوق فردا،در اضطرابم امشب

مفتی اگرچه گفته ست،آواز سازننگ است
مأنوس مست چنگ وعود و ربابم امشب

ای بی خبرزمستی ،عاشق نه ای ،چه هستی!
اندرز چند گویی،من در حجابم امشب

برعادت شبانه،زاهد مباش غرّه
بس کوله بارم عشق است ،مورد خطابم امشب

گو( ناقلی) زبسکه،هجران کش نگارم
چون زلف عنبرینش،آسیمه خوابم امشب

شعر از خودم 

مشکین کتاب =چشم  ، ظلمت کمند= زلف یار، رباب= ازآلات موسیقی قدیم

ای عشق کجایی؟

دین راهگشا بود و تو گمگشتۀ دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی


آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟


این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی


مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافی‌ست ببینی


ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی


هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک‌سایۀ فردوس برینی


ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در ساده‌ترین شکلی و پیچیده‌ترینی!  

دل زتنهایی به جان آمد خدارا همدمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


شب عاشقان بیدل

                                                      

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

دست من خسته شد از بس که نوشتم

عشق خدا


بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

...من عاشقم گر بسوزم رواست

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به طوفان سپار

من درمیان جمع ودلم جای دیگرست

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

در حسرت دیدار یار

                              

شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) رو ببینم؟

استاد: شب یک غذای شور بخور ، آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب می دیدم!‏ خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب می نوشم ، کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...!
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی‏؛‏ تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی...!

عکس هوایی ازمرقد امام حسین علیه السلام

تازه عروس انتظار...(شعر نو)


درکویر دل چه طوفانی بپاست!

تک درخت آرزو،آماج شلاق سراب.

برسرتازه عروس انتظار،سکه ی نومیدی وهجران، بجای نقل وگل

نغمه خوان ،آواز زو زو سردهد

طفلکان اشتیاق ،زیر سم خیل اسبان جفاجو،ناله ها سر میدهند

ماهیان در ساحل دریا لب عطشان جان دهند

شوره زار دل به عشق قطره ای امیدوار

ابر امیدم به بار وگرد غم را ازسرای دل بشوی

بوف تاکی برسرای  دل امارت میکند؟

این سرا از پایبست ویرانه است

یک نگاه، یک نگاهی مهربان

انعکاس سالها زاری وخواری محفل دیوانگان را بس بود

من همه در فکر رویای توام

شاید امشب،یا که فردا،یاکه فرداهای دیگر

سر به خاک آستان تو نهم

با همه درد از فراق وانتظار،التماست میکنم ،دست بردامان پرمهر توام ،

شعراز:خودم

چشم بر راهم که در رویای یلدایی خیالت را فرستی .

انتظارت کشت مارا!

اللهم عجل لولیک الفرج

لیله الرغائب

    ليلة الرغائب

اولين شب جمعه ماه رجب را ليلة الرغائب نامند که شبی با ارزش و با عظمت است. کلمة "رغائب" جمع "رغیبه" به معنای چیزی که مورد رغبت و میل است و نیز به معنای عطا و بخشش فراوان می باشند. بنابر بر معنای اول "لیله الرغائب" یعنی شبی که میل و توجه به عبادت و بندگی در آن فراوان است و بندگان خوب و شایسته خداوند در این شب تمایل زیادی به رفتن به در خانه خداوند و ارتباط و انس با معبود خویش دارند. بنابر معنای دوم "لیله الرغاب" یعنی شبی که در آن عطاء و بخشش خداوند فراوان است و بندگان مخلص خداوند با رو آوردن به بارگاه قدس ربوبی و خاکساری در برابر عظمت حق، شایسته دریافت انعام وعطا و بخشش بی کرانه حق می گردند.


 در روایت است که در اولين شب جمعه ماه رجب (ليلة الرغائب) ملائك بر زمين نزول مي كنند. براي اين شب نمازی از رسول خدا صلي الله عليه و آله روایت شده است كه فضيلت بسياري دارد:

یارم از بهر فراقت به کجا سر بزنم؟

کارت پستال درخواستی طراحان

دیریست دلم گرفته باران

دیریست دلم گرفته باران

اشکم که ز غم سرشته باران
 
چندیست "اسیر دست اویم"

بر لوح دلم نوشته باران!

باران! دل من چو راز دارد،

از او طلب نیاز دارد،
 
آن ماه سفر کرده ی دیروز،

مرغیست خموش و ناز دارد.

باران به دلم غمی نشسته

من بال و پرم. ولی شکسته!
 
باران مه من چه حال دارد؟

این دل ز تو هم سوال دارد!

باران برِ من ببار باران

از او خبری بیار باران
 
آه ای دل ناصبور، صبری

آرام بمان، قرار قدری...

یارب ،این شمع شب افروز، زکاشانه کیست؟

یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
 
حالیا خانه برانداز دل و دین منست
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
 
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
 
دولت صبح آن شمع سعادت پرتو
باز بپرسید خدا را که بپروانه کیست
 
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
 
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
 
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پای بند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

دل مبتلا نبوده مگر مبتلای تو


امام هادی النقی ع

هرگز نبوده ایم بجز خاک پای تو

دل مبتلا نبوده مگر مبتلای تو 

ای راز عشق سینه اسرار باز کن
اشکیم ما و همسفر گریه های تو 

دل های ما که راه به هم دارد این همه
با هم شکسته ایم دل و جان فدای تو

ملک کبیر عشق که ویران نمی شود
بالاتر از مناره و گنبد ، همای تو

شهادت جانسوردهمین ستاره آسمان ولایت تسلیت باد

تمام لذت عالم نمیرسد قدرش

خوشا به نيمه شبى با خدا صفا كردن

زبان حال گشودن زدل دعا كردن

تمام لذّت عالم نمى رسد قدرش

به يك دقيقه مناجات، با خدا كردن

به صد هزار قبولى عمره مى ارزد

به دهر يك گره از كار خلق وا كردن

به ادّعا نتوان برد بهره اى فردا

كه بهره از عمل آيد نه ادّعا كردن

در اين سراى دو در، از درى درآ اى دوست

كه حاجتى بتوان از كسى روا كردن

براى جلب رضاى خدا بكوش اى دل

كه مشكل است خدا را زخود رضا كردن

به زرق و برق زر اى دل مناز، مى بازى

كه كار زر، بود از حق تو را جدا كردن

بهشت برگ عبورش محبّت مولاست

خوشا به حبّ على دورى از خطا كردن



ولادت اما م  محمد باقر مبارکباد

ای دلم جان وجهان درراه جانان باخته

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته تنگدستان بین درین ره خانه‌ی خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیده‌ی گردون ندید برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته

...دل درهوای توست

ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
غوغای عارفان و تمنای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای تست
گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست
گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی
زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست
گر در کمند کافر و گر در دهان شیر
شادی به روزگار کسی کاشنای تست
هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست
تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر
کز هر طرف شکسته‌دلی مبتلای تست
قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقی و، ما را هوای تست
قوت روان شیفتگان التفات تو
آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست
گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می‌رود به امید وفای تست
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست
کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست
جاوید پادشاهی و دایم بقای تست
هر جا که پادشاهی و صدر ی و سروری
موقوف آستان در کبریای تست
سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست

دلم هوای تودارد،بگو چکار کنم؟؟

دلم هوای تو دارد -بگو چكاركنم؟

لهیب خواهش دیدار-را مهار  كنم؟

 منی كه باتو نگفتم-زبرگ گل-نازك

بگو به نازکی برگ گل چکارکنم؟

به هرچه مینگرم نقش روی شیرین ست

چگونه ازتب فرهادی اش فرارکنم؟

بگو که رجعت نابت-چه قیمتی دارد؟

-كه جان به نرخ گرانمایه اش نثارکنم

بده نشانی خودرا...زنیت م مهراس!

ز راه ورسم بهاری تو گذار كنم 

بگو به درس رهایی-که؟ بود استادت؟

-منم به کیفیت كارش افتخار کنم.

   کجای کارمن ایراد داشت؟ فرمودی

-کتاب معرفتش رادوباره کارکنم!!

 قفس که موجب رنجوری قناری توست

 -دریچه ایی بگشا سیر نوبهارکنم

رمیده این دل من بی تو میرود هرسو

بگو که آهوی سرگشته را شکارکنم

توپرگرفتی ورفتی گلوی شوق بریدم 

چگونه تاب صبوری~ ناگوار کنم

دلی که مرده !!بدوشم نمیشود تشییع

توتکیه گاه بیاور-که  برگزار کنم

دلم برای تو تنگ است-وسینه ابرآلود

به چشم "روشن"خودگریه زار زارکنم

روزی تو خواهی آمد....

السلام علیک یا ام المصائب یا زینب(ع)

تل زینبیه 92سال پیش

و تل زینبیه هم اکنون


مردن چه فرق دارد با زندگانی ما!

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

کامرانیا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

دلم هوای تو دارد

دلم هوای تو دارد به باد گفتم:گفت:

پیام سبز تو را با بهار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به کوه گفتم:گفت:

سرود درد تو را استوار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به ابر گفتم:گفت:

پیام عشق تو را اشکبار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به کوچ گفتم:گفت:

ز سوز و ساز تو در هر کنار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به لاله گفتم:گفت:

حدیث رنج تو را داغدار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به چشمه گفتم:گفت:

که جوش عشق تو را بیقرار خواهم گفت

دلم هوای تو دارم به رود  گفتم:گفت:

نوای شوق تو  در سبزه زار خواهم گفت

دلم هوای تو دارد به عشق گفتم:گفت:

که التهاب دلت را به یار خواهم گفت

غم عشق

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل‌افگار چه کرد
ساقیا! جام مِی‌ام ده؛ که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

یارمه روی مرا نیز به من بازرسان

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیده‌ها در طلب لعل یمانی خون شد یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان

 

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع


یارب از ابر هدایت برسان بارانی

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزمطایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانیاز سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانیپیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشینتا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکاتکز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بدهتا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

نتیجه عملکرد غاصبان خلافت بازبان شعر

                        تازیانه خصم اگر بر دخت پیغمبر نمی‌زد                 

     كعب نی هرگز كسی بر زینب اطهر نمی‌زد

                     گر نمی‌شد حق حیدر غصب، تا روز قیامت                 

    پشت پا كس بر حقوق آل پیغمبر نمی‌زد

            دشمن بی رحم اگر بر بیت وحی آتش نمی‌زد      

   عصر عاشوراء كسی بر خیمه‌ها آذر نمی‌زد

         محسن شش ماهه گر مقتول پشت در نمی‌شد       

حرمله تیری به حلقوم علی اصغر نمی‌زد

           فاطمه گر گشته راه امام خود نمی‌شد          

زینب غم دیده هم بر چوب محمل سر نمی‌زد

           فرق مولا گر نمی‌شد منشق از تیغ مخالف          

                                              تیغ هرگز خصم بر فرق علی اكبر نمی‌زد

                                             خار اگر در دیده مولا علی از كین نمی‌رفت            

تیر كس بر دیده عباس نام آور نمی‌زد

   دختر غم دیده ویران نشین سیلی نمی‌خورد

 خصم اگر در كوچه سیلی بر رخ مادر نمی‌زد




خاطراتی مبهم .......

و آه وآه و.........

و خاطراتی مبهم از گذشته

و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام

فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود

خواب کودکانه ی من

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را ..!!!

چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر  داشته هایم  را بدانم

بیدادگر نگارا،تاکی جفا توان کرد؟

بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد

پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد

بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما

کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد

مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون

جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد

وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن

گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد

یک بار اگر بپرسی احوال بی‌نصیبان

با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد

هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست

چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد

گر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزد

برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد

گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم

هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد

گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی

خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد

گر آدمی درآید در عالم خدایی

آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد

گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی

راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد

زندگی یعنی ..............

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

دل میرود زدستم .........

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را **** دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ****باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون ****نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل ****هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت ****روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ****با دوستان مروت با دشمنان مدارا

       در کــــوی نیک نامـــی ما را گـــذر ندادند ****گـر تـــو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند ****اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی ****کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد ****دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر ****تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ****ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ****ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

الهه عشق(دروصف مادر)


به نام آنکه عشق را آفرید تا زندگی باشد

مادر ...


ای الهه عشق

باکدامین واژه بخوانم وبا کدامین جمله تفسیرت کنم!

ای آنکه در لابلای گیسوان سپیدت ،گذر عمر را به نظاره می نشینم!

از چروک دستان سوخته ات، تحمل رنج وسختیهای طاقت فرسای روزگار را می خوانم!

در عمق چشمان کم سوی وخسته ات ،بیداری شبهای دراز را معنی می کنم!

درکمان کمرت، سنگینی بار زندگی را تعریف می کنم!

از نفس خسته ات،بوی عشق وزندگی را استشمام می کنم!

ای الهه ناز!

هنوز هم دوست دارم،بادستان پرمهرت نوازشم کنی وسربرزانوانت گذارم وباترنم لالایی روحنوازت ،به رویایی شیرین روم!

مادر!

باکدامین زبان بخوانم وباکدامین دیده بنگرمت که؛ زبان قاصر وعقل عاجز از تفسیرتوست.ای رب الثانی دوستت دارم.

روز زن برهمه مادران حال وآینده مبارک

متن از:خودم

فضل الهی

....چون تو به بازار آیی

آتش رخسارگل خرمن بلبل بسوخت

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

واین هم برای تو

نوبتی هم که باشه ...........

گهی زین به پشت وگهی پشت به زین!!!

یا الله ویاسمیع ویا بصیر

احترام به پدر ومادر کلید بهشت

مردی نزد رسول خدا (صلی الله علیه و اله) آمد و عرض کرد هیچ کار بدی نمانده که انجام نداده باشم آیا راه توبه ای وجود دارد؟
پیامبر (صلی الله علیه و اله) تأمّـلی کرد و فرمود: آیا از پدر و مادرت کسی زنده است؟ عرضه داشت بلی پدرم زنده است.
پیامبر(صلی الله علیه و اله) فرمود: برو به پدرت نیکی کن!
وقتی آن مرد خوشحال و خندان از نزد پیامبر بیرون آمد، پیامبر در غیابش فرمود:
ای کاش مادرش زنده بود!

میدان آزادی هنگام ساخت

باده ی لعل لبش،کز لب من دور مباد

یا رب! این شمعِ دل افروز زِ کاشانه‌ کیست؟
جان ما سوخت؛ بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه براندازِ دل و دین من است
تا در آغوش که می‌خُسبد و همخانه کیست
باده‌ی لعل لبش، کز لب من دور مَباد،
راح روح که و پیمانْ دِهِ پیمانه کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپُرسید خدا را که به پروانه کیست
می‌دهد هر کَسَش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایِلِ اَفسانه کیست
یا رب! آن شاه‌وَشِ ماه‌رُخِ زُهره جَبینْ
دُرّ یکتای کِه و گوهر یک‌دانه کیست؟
گفتم: «آه از دل دیوانه‌ی حافظ بی‌تو»
زیر لب، خنده‌زنان، گفت که: «دیوانه کیست؟!»

دشمن از نغمه قرآن ودعا میترسد

باتفنگش نتوانسته شکارم بکند
رفته با مطرب و اینترنت وسازآمده است
ناوگانش نتوانسته مهارم بکند
رفته با لُعبتک چشم نواز آمده است
بمب وموشک نتوانسته بترسانندم
فیس بوک و توییتر شایعه ساز آمده است
شیمیایی زد ومن باز عقب ننشستم
با کراک و هروئین تاخت و تاز آمده است
چون لگن شد اثر ناو هواپیمابر
پخش مه پاره زمه واره به ناز آمده است
بس که از نغمه قرآن و دعا می ترسد
با رپ و عربده و تپ تپ جاز آمده است
فتنه هایش به بصیرت همه خنثی کردم
رفته با ساحر و با شعبده بازآمده است
ایسم ها شرقی وغربی همه رسوا گشتند
فرقه پردازی وعرفان مجازآمده است
من جوانم چوعلی اکبری الگوی من است
مشق و تدبیرم از او روح نواز آمده است
گر بحقیم، ازانبوه عدوباکی نیست
مرگ خونین وسعادت به ترازآمده است
من به یک ضربه کنم، چاره ی مکر دشمن
مبطل منکر و فحشاء نماز آمده است
دشمنی کو به دوصدحیله ز در بیرون شد
گرکه غفلت کنی از پنجره باز آمده است
جز دو روزی دگر از دولت او باقی نیست
استقامت کنی آن محرم راز آمده است
بینم آنروز شودبمب ومسلسل خاموش
بانگ «مَن مهدی ام» ازسوی حجاز آمده است
بنگر، چشم جهان رو به حقیقت واشد
موج اسلام محمد به فراز آمده است

سالروز وفات حضرت ام البنین تسلیت باد

ام البنین، (محدث، متوفى سال 70 ه) (فاطمه كلابیه)، دختر حزام، از زنان مؤمن، شجاع و فداكار بود.روایت است كه امیر المؤمنین علیه السلام پس از شهادت حضرت زهرا علیه السلام به برادرش عقیل كه انساب عرب را خوب می ‏دانست و از احوال خانوادگى آنها آگاه بود فرمود : مى خواهم زنى برایم خواستگارى نمایى كه از خاندان شجاعت باشد تا فرزند شجاعى برایم به دنیا آورد.عقیل، فاطمه كلابیه (ام البنین) را به ایشان معرفى نمود و گفت: در بین عرب خاندانى شجاعتر از خانواده وى سراغ ندارم.این مادر پسرانش عباس، جعفر، عبد الله و عثمان را چنان تربیت كرد كه همه شیفته برادر بزرگوارشان حضرت امام حسین علیه السلام بودند و در ركاب آن حضرت شهید شدند.

ام البنین در واقعه كربلا حضور نداشت، هنگامى كه بشیر به مدینه بازگشت و ام البنین را ملاقات كرد، خواست تا خبر شهادت فرزندانش را به وى دهد ام البنین گفت: رگ قلبم راپاره كردى بچه ‏هایم و آنچه زیر آسمان است فداى ابا عبد الله علیه السلام، از حسین برایم بگو .

ام البنین براى عزادارى هر روز همراه نوه ‏اش عبید الله (فرزند عباس علیه السلام) به بقیع م‏ی رفت و نوحه می ‏خواند و می ‏گریست و این اشعار را زمزمه می ‏كرد:


دگر به گوش، سرود حزین نمی آید
ز خوش صدای مدینه طنین نمی آید


دگر ز حنجره ی روضه خوان پیر حسین
نوای خسته ولی دلنشین نمی آید

ز جمع سینه زنان دم غروب بقیع
صدای ناظم شور آفرین نمی آید

غروب آمد و بغض سکینه بشکسته
که بانگ روضه ی امّ البنین نمی آید!

امید باغ خزان دیده هم خزانی شد
دگر بهار به گلزار دین نمی آید

سکینه تازه نبودِ ربابه را حس کرد
چو دید ناله ی مادرترین... نمی آید

کسی به دامن لب تشنه ها نمی افتد
حلال خواه عمو... شرمگین نمی آید

دگر به هر لقبی خواستی صدایش کن
نهیب «وَیحَکِ» ام البنین نمی آید

دل گدای ابالفضل خوش به جودش بود
دگر گدا سوی این سرزمین نمی آید!

الا که خاک کرمخانه ات گداخیز است
که گفته است... گدا بعد از این نمی آید؟

تویی نیابت زهرا و قبر گمشده اش
کسی ز غمکده ات دل غمین نمی آید

به آستان تو پر می شود دو دست دلم
که دست خالی از آن آستین نمی آید

کتمان عشق

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده‌ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم