یارب ،این شمع شب افروز، زکاشانه کیست؟

یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
 
حالیا خانه برانداز دل و دین منست
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
 
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
 
دولت صبح آن شمع سعادت پرتو
باز بپرسید خدا را که بپروانه کیست
 
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
 
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه کیست
 
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

باده ی لعل لبش،کز لب من دور مباد

یا رب! این شمعِ دل افروز زِ کاشانه‌ کیست؟
جان ما سوخت؛ بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه براندازِ دل و دین من است
تا در آغوش که می‌خُسبد و همخانه کیست
باده‌ی لعل لبش، کز لب من دور مَباد،
راح روح که و پیمانْ دِهِ پیمانه کیست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپُرسید خدا را که به پروانه کیست
می‌دهد هر کَسَش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایِلِ اَفسانه کیست
یا رب! آن شاه‌وَشِ ماه‌رُخِ زُهره جَبینْ
دُرّ یکتای کِه و گوهر یک‌دانه کیست؟
گفتم: «آه از دل دیوانه‌ی حافظ بی‌تو»
زیر لب، خنده‌زنان، گفت که: «دیوانه کیست؟!»