جاه سلیمان

((جاه سلیمان))

باده بده ساقیا،قاصد خوشخوان رسید

باغ خزان دیده را بلبل دستان رسید

غم مخور، ایام غم همچو زمستان گذشت

فصل بهار آمد ودشت ودمن جان رسید

جنت اعلای حق ،جمله چراغان شده

سرور وسالار دین،سید رضوان رسید

بتکده ویران شده،طاق مداین شکست

نور خدا آمد وصاحب قرآن رسید

مست سرور عرشیان،رست زغم فرشیان

اشرف کون ومکان سید حناّن رسید

دولت منصور چون بیرق نصرت زده

خاتم پیغمبران حجت رحمان رسید

حلقه زد افلاکیان بهر تماشای او

کلبه احزان ما،جاه سلیمان رسید

گرمی آتشکده رو بخموشی نهاد

آتش عشق ولا ،خرمن امکان رسید

آدم ونوح وخلیل،یونس وعیسا مسیح

بهر دعا وثنا موسی عمران رسید

ناقلیا رنج وغم جمله به پایان رسد

کشتی کونین را منجی طوفان رسید


غزل از: خودم

خواستم باده زنم

((ید واحده ))

ابتــــــــدای غـــــــزلم قافـــیه تنگ آورده

اهل دل گو،که سخن از همه رنگ آورده

سینه تنگ آمد از این فاصله ی قافله ها

من نه آنم که،هرآن خواست به چنگ آورده

خواستم باده زنم،سرخوش وآزاد شوم

ساقی پیر فلک جام شرنگ آورده

چه شد آن وحدت وایثار ،چه شد صحبت یار

نکند عشق زدل کم شد وزنگ آورده

این چه سریست!دراین دایره حیرانم من

آهوی دشت ودمن تیغ وخدنگ آورده!

(مرسی وآی لاو یو)جای تشکر ،دوستی

بهر من دلبرم از سوی فرنگ آورده

ظاهرا مرد،ولی چهره شده همچو زنان

این چه رسمیست که یک عده دبنگ آورده!؟

من وتو وارث گلهای بخون غوطه وریم

خصم دون از همه سو،نغمه جنگ آورده

چون ید واحده بر خیز به دشمن تازیم

شکر لله که عدو منگه ولنگ آورده

شعر از: خودم


در هوایت بی قرارم روز وشب

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند

جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح

زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد

روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

باده بده ساقیا...........



(((جاه سلیمان)))

*****

باده بده ساقیا ،قاصد خوشخوان رسید

باغ خــــزان دیده را ،بلبل دستان رسید

غم مخور ایام غم،همچو زمستان گذشت

فصل بهار آمـــد ودشت ودمـــن جان رسید

جنت اعلای حق جمله چراغان شده

سروروسالار دین،سید رضوان رسید

بتکده ویران شده،طاق مداین شکست

نـــور خـــدا آمــــد وصاحب فــرقان رسید

مست غرور عرشیان،رست زغم فرشیان

اشرف کـــــــون ومکان ، سیدحّنان رسید

دولت منصور چون،بیــرق نصرت زده

خاتم پیغمبران،حجت رحمان رسید

حلقه زد افلاکیان، بهر تماشای او

کلبه احزان را جاه سلیمان رسید

گرمی آتشکده ،رو به خموشی نهاد

آتش عشق ولا، خرمن امکان رسید

آدم ونوح وخلیل،یونس وعیسا مسیح

بهــــــر دعا وثنا ،موسی عمران رسید

(ناقلیا)رنج وغم جمله به پایان رسید

کشتی کونین را منجی طوفان رسید

شعر از: خودم



..................ساقی قدحی دردست

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم

گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار.

وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست

ازآن می ساغرم پرکن، وجودم آتش افروزد

*(بی قرار)*

قدح لبریز کن ساقی، وزان می ساز کارم کن

همه دردم همه سوزم،قــــــــرین آه وزارم کن

*****

ازآن مـی ساغرم پرکن ،وجودم آتش افروزد

زمُستی مَست گردانم،دوباره هوشیارم کن

مـــرااز دُرد جام پیر میخـــــانه بده ساقـــی

همه اسرارپنهان را به یک دم آشکارم کـــن

چنان مست وخرابم کن ،قیامم را بهم ریزد

فنا اندرفنا گردم ،زعشقت،خاکسارم کـــن

معاذَلله ازاین دیده،هرآن بیند،همان خواهد

خــدایا ناتوانم ،خود غنـــی ازغیـریارم کــن

گذشت عمرم ،ندانستم که مَستی عالمی دارد

سبو بشکسته مسکینــــم،حبیبا بیقــــــرارم کن

*****

بگفتم ،فتنه درکارم فکنده نرگس مستش

بگفتا (ناقلی)چاره ،طلب از کـــردگارم کـن


شعر از:خودم


دل زتنهایی به جان آمد خدارا همدمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


سیزده بدر

         ساقـی گل و سبزه بس طربناک شده ست                   دریاب کـــــه هفته‌ی دگـــــــــر خاک شده ست

       مــــــی نـــــوش و گلی بچین که تا در نگری                  گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست

(با آرزوی روزی شاد در کنار طبیعت)