رویا
رویا شیرین تر اززندگیست.
اسب رویایی همیشه سفیداست.
رویا شیرین تر اززندگیست.
اسب رویایی همیشه سفیداست.
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
دلم هوای تو دارد -بگو چكاركنم؟
لهیب خواهش دیدار-را مهار كنم؟
منی كه باتو نگفتم-زبرگ گل-نازك
بگو به نازکی برگ گل چکارکنم؟
به هرچه مینگرم نقش روی شیرین ست
چگونه ازتب فرهادی اش فرارکنم؟
بگو که رجعت نابت-چه قیمتی دارد؟
-كه جان به نرخ گرانمایه اش نثارکنم
بده نشانی خودرا...زنیت م مهراس!
ز راه ورسم بهاری تو گذار كنم
بگو به درس رهایی-که؟ بود استادت؟
-منم به کیفیت كارش افتخار کنم.
کجای کارمن ایراد داشت؟ فرمودی
-کتاب معرفتش رادوباره کارکنم!!
قفس که موجب رنجوری قناری توست
-دریچه ایی بگشا سیر نوبهارکنم
رمیده این دل من بی تو میرود هرسو
بگو که آهوی سرگشته را شکارکنم
توپرگرفتی ورفتی گلوی شوق بریدم
چگونه تاب صبوری~ ناگوار کنم
دلی که مرده !!بدوشم نمیشود تشییع
توتکیه گاه بیاور-که برگزار کنم
دلم برای تو تنگ است-وسینه ابرآلود
به چشم "روشن"خودگریه زار زارکنم
و آه وآه و.........
و خاطراتی مبهم از گذشته
و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام
فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود
خواب کودکانه ی من
و تو ماندی در خاطرم
بی آنکه تو را ..!!!
چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...
بعد از این همه عبورِ کبود،
قول میدهم دیگر قدر داشته هایم را بدانم