((حدیث دل))

بهار حسن تو،صدها ترانه خوان دارد

سرای دولت ما،دلبری چمان دارد

حدیث دل به صبا گفتم اندرین سودا

کجا همای بلند آشیان ،مکان دارد؟

به گریه داد جوابم،چه گویم از گل ناز؟

همی بدان که چونی ،روز وشب فغان دارد

متاع صبر ستمدیدگان به یغما رفت

نگار پرده نشینم سری گران دارد

بیا الهه نازم،بهار وعده گذشت

بیا که هر نفست نکهت جنان دارد

دل خرابه کجا وحضور یار کجا!

هزاره کی هوس گلشن خزان دارد؟

یتیم ودربدرم حالیا، پناهی نیست

دل ستم زده شاها،بتو گمان دارد

بیا شقایق دل خون،که ناقلی زار است

ملول وغمزده وچشمه ای روان دارد

شعر از: خودم