یک عالمه حرف ناگفته با زبان بی زبانی !!!!
از اشک تهی می کند او چشم ترش را مردی که مصیبت بشکاند کمرش را
گفتم چو به هر سنگ صبوری ز غم تو دیدم به سر هر مژه خون جگرش را


+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 0:5 توسط شیدا(عاشق)
|
از اشک تهی می کند او چشم ترش را مردی که مصیبت بشکاند کمرش را
گفتم چو به هر سنگ صبوری ز غم تو دیدم به سر هر مژه خون جگرش را

